چله نشینی
می توانیم برای این حاجت ها چله بگیریم: ❤️برای دیدن امام زمان ❤️برای شادی دل امام زمان ❤️برای حفظ سلامتی رهبر ❤️برای حفظ امنیت و آسایش کشور ❤️برای اینکه مسئولین به درستی به وظایفشان عمل کنند ❤️برای هر حاجتی که خییلی دوست داریم برآورده بشه
می توانیم برای این حاجت ها چله بگیریم: ❤️برای دیدن امام زمان ❤️برای شادی دل امام زمان ❤️برای حفظ سلامتی رهبر ❤️برای حفظ امنیت و آسایش کشور ❤️برای اینکه مسئولین به درستی به وظایفشان عمل کنند ❤️برای هر حاجتی که خییلی دوست داریم برآورده بشه
#داستان_شب 🌴 تاجری دمشقی همیشه به دوستانش می گفت که من در زندگی ام هرگز تجارتی نکرده ام که در آن زیان کنم حتی برای یک بار ! 🌴 دوستانش به او می خندیدند و می گفتند که چنین چیزی ممکن نیست که حتی یکبار هم ضرر نکرده باشی … 🌴 تا اینکه یکبار تاجر آنها را به مبارزه طلبید تا به آنها نشان دهد که راست می گوید .. 🌴 او از دوستانش خواست که چیزی محال و نشدنی از او بخواهند تا او انجام دهد .. 🌴 دوستانش به او گفتند : اگر راست می گویی به عراق برو و خرما ببر و بفروش و در این امر موفق شو زیرا که آنجا خرما مثل خاک صحرا زیاد است و کسی خرمای تو را نمی خواهد .. 🌴 تاجر قبول کرد و خرمایی که از عراق آمده بود را خریداری کرد و به طرف بغداد راهی شد .. 🌴 آورده اند که در آن هنگام خلیفه عراق برای تفریح و استراحت به طرف موصل رفته بود .. 🌴 زیرا موصل شهری زیبا و بهاریست که در شمال عراق قرار دارد و به خاطر طبیعت زیبایش اسم دوبهاره را رویش گذاشته اند زیرا در سرما وگرما همچون بهار است 🌴 دختر خلیفه گردنبند خود را در راه بازگشت از سفر گم کرده بود ، پس گریه کنان شکایت پیش پدرش برد که طلایش را گم کرده است .. 🌴 خلیفه دستور به پیدا کردنش داد و به ساکنان بغداد گفت هرکس گردنبند دخترش را بیابد پس پاداش بزرگی نزد خلیفه دارد و دختر خود را به او خواهد داد .. 🌴 تاجر دمشقی وقتی به نزدیکی بغداد رسید مردم را دید که دیوانه وار همه جا را می گردند … 🌴 از آنها سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است ؟! 🌴 آنها نیز ماجرا را تعریف کردند و بزرگشان گفت : متاسفانه فراموش کردیم برای راه خود توشه و غذایی بیاوریم و اکنون راه بازگشت نداریم تا اینکه گردنبند را پیدا کنیم زیرا مردم از ما سبقت می گیرند و ممکن است گردنبند را زودتر پیدا کنند .. 🌴 پس تاجر دمشقی دستانش را به هم زد و گفت : من به شما خرما می فروشم … 🌴 مردم خرماها را با قیمت گرانی از او خریدند … 🌴 او گفت : هاااا … من برنده شدم در مبارزه با دوستانم … 🌴 این سخن به گوش خلیفه رسید که تاجری دمشقی خرماهایش را در عراق فروخته است !! 🌴 این سخن بسیار عجیب بود زیرا که عراق نیازی به خرمای جاهای دیگر نداشت ! 🌴 بنابراین خلیفه او را طلبید و ماجرا را از او سؤال کرد ؛ 🌴 پس تاجر گفت : هنگامی که کودکی بودم، یتیم شدم و مادرم توانایی کاری نداشت ، من از همان کودکی کار می کردم و به مادرم رسیدگی می کردم ، و نان زندگی مان را در می آوردم .. در حالیکه پنج سال داشتم … و کارم را ادامه دادم و کم کم بزرگ شدم تا به بیست سالگی رسیدم .. 🌴 و مادرم را اجل دریافت … او دستانش را بلند کرد و دعا کرد که خداوند مرا موفق گرداند و هرگز روی خسارت و زیان را نبینم در دین و دنیایم .. و ازدواج مرا از خانه حاکمان میسر گرداند و خاک را در دستانم به طلا تبدیل کند … 🌴 دراین هنگام که دعاهای مادر را برای خلیفه تعریف می کرد ناخودآگاه دستش را در خاک برد و بالا آورد و مشغول صحبت کردن بود که خلیفه گردنبند دخترش را در دست او دید ! 🌴 خلیفه تبسمی کرد ، تاجر که آنچه در دستش بود را احساس کرد فهمید چیزی غیر از خاک را برداشته به دستان خود نگاه کرد دانست که این گردنبند دختر خلیفه است پس آن را برگرداند و دانست که از دعای مادرش بوده است … 🌴 اینچنین بود که برای اولین بار خرما از دمشق برای فروش وارد عراق شد .. و او نیز داماد خلیفه گشت !! 🤲 سبحان الله از دعای مستجاب مادر که چنین زندگی فرزند را می سازد … 🤲 خداوندا برّ و نیکی به والدین را به ما عطا کن .🤲
یادمه حدودای 10،12 سالم بود. عاشق گِل بازی بودم. خونه خودمون اون موقع ها باغچه نداشت. البته حالا هم نداریم. ها. فقط دَم در خونمون واسه خودمون انواع و اقسام گیاهان و درختان کاشتیم. دیگه حالا نمیدونم چی کاشتیم فقط میدونم یه جنگل کوچلو داریم. 😂 ولی خب خونه مادر بزرگم که اون طرف خیابونه، یک کوچه بالاتر از ماست. اونا باغچه دارن. یادمه توی یه روز آفتابی رفتم خونه مادر بزرگ که با کرم های داخل باغچه بازی کنم. دوست داشتم بیارمشون بیرون هوا بخورن. می گفتم : آخه کرم کوچلو چرا میرین اون زیر خاک!!! بیاین بیرون هوا بخورین. آفتاب اینقد قشنگه اگه ببینین عاشقش میشین. اصلاً دلتون نمیخاد دیگه برین اون زیر خاک. یکی شونو از زیر خاک در آوردم بعد رفیق هاشونم در آوردم که نترسن. بعد گفتم به گُل ها روی درختا که : مهمون دارین آبرو ریزی نکنین. ها. یه کم بزارین این کرم های مهربون بشینن روی برگ های شما. آخه برگ های شما هم نرمه بدنشون اذیت نمیشه. هم خوشبوه. بعد گوشامو تیز می کردم میدیدم عه درخته داره حرف میزنه. میگه من چیکار کنم خانوم کوچلو؟ یه کاری هم به من بده انجام بدم. نگای درخت کردم گفتم : قربونت برم کاری نیس. اما حالا که دلت میخاد کار بکنی. باشه بزار برم واست آب بیارم. آب آوردم ریختم روی تنه درخت. درخته گفت : اُخیش چقد خنک شدم دستت درد نکنه. گفتم : خواهش می کنم. شما هم عطر شاخه هات خوشبوه. مهمون ها لذت می بَرَن. اینم کار شما 😍 ممنونم درخت زیبا. 😍 خاک هم گفت : ولی خوب این عطرِ منم هست. ها. منم آب که ریختی بوی نمناکم بلند شده امیدوارم مهموناتون خوششون بیاد 😍 گفتم : آره قربونت برم. خیییلی ممنونم تو همیشه خوشبویی خاک زیبای خدا خلاصه اون روز من یه بساط مهمونی وسط باغچه داشتم. کرم ها مهمون شده بودن روی برگ گل ها نشسته بودن. خودمم حسابی مشغول تمییز کردن بودم. آخه کفشام وسط باغچه حسابی گِلی شده بود. نشسته بودم وسط باغچه، با یک چوب کوچلو داشتم گِل زیر کفش هامو پاک می کردم. به چوب می گفتم : ممنونم ببخشید زحمت بهت میدم. اگه تمییزش نکنم مامانم ناراحت میشه. پس کمکم کن چوب می گفت : غصه نخور تا جون دارم درخدمتم. « میخام بگم خواهرای مهربونم خدا واسه ما آفتاب رو درست کرد که قشنگی ها رو خوب ببینیم. با نور آفتاب به این جهان و زیبایی هاش دلگرم بشیم. برامون یه عالمه مونس و همدم و هم نوع و آدمیزاد از جنس خودمون خلق کرد که در کنار هم گرم گفتگو، گرم زندگی بشیم. به همه کائنات به خورشید، به زمین، به درختان، به ماه تابان، به همه و همه گفت که در خدمت انسان باشید. چون قراره بندگی منو بکنه. کمکش کنید اشتباه نکنه. کمکش کنید از من غافل نشه. اینجوری بود که هر آنچه در آسمان ها و زمینن شدن آیت خدا. واسه ما آدما. خلاصه هر وقت دلتون هوای یار رو کرد. سَری بزنید به دل طبیعت. خدا رو خییلی قشنگ میشه توی دل طبیعت لمس کرد. این خاطره فقط یک سفر کوتاه به دوران کودکیم بود الهی دلتون گرم باشه از نور امید به خدا »
داشتم این آیه 14 سوره انعام رو می خوندم. اون قسمتش که نوشته « وَ هُوَ یُطعِمُ و لا یُطعِم » « او غذا میدهد اما غذا داده نمی شود» بی اختیار یاد واژه مادر افتادم آخه خواهرای مهربونم مادرها هم شبیه خدا هستن. خلق می کنن بچه ای رو به دنیا می آرن. تا این بچه ها بزرگ بشن قد بکشن مادر یه عالمه کَله قند توی دلش آب میشه. بعد که بچه ها بزرگ میشن وقت غذا دور سفره می شینن. هیچ لذتی برای مادر بالاتر از دیدن این صحنه ها نیس که جوجه هاش دور سفر غذا نشستن 😍 مادر! وقت غذا دادن اصلاً خودش مهم نیست فقط بچه ها و آقای خونه براش مهمه غذاشو همون غذایی که کلی دستش سوخته و بریده تا درست کرده با عشق به همه میده. اما کسی غذاشو به مادر نمیده. بگه بیا مادر غذاتو بخور 😍 همینه دیگه بهشت زیر پای مادرانه. 😍 آخه مادر خییلی از کاراش شبیه کارای خداست. 😍 به همین خاطر هم یه مادر خییلی راحت می تونه رفیق فابریک خدا بشه. 😍 الهی که دل همه مادران سرزمینم از نور امید به خدا گرم باشه 🤲 الهی که دل امام زمانمم شاد بشه. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🤲️
شادی روح حاج قاسم سلیمانی صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🤲️