داستانی درباره توبه
امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
مرگ كسى فرا رسيد به رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر دادند، حضرت با عدّه اى بالاى سرش رفتند، در حال بيهوشى بود، فرمودند: اى ملك الموت! دست نگاهدار از او سؤالى داشته باشم.
فرمود: چه مى بينى؟ عرضه داشت: سپيدى و سياهى زياد، فرمود: كدام به تو نزديكترند؟ عرض كرد: سياهى، فرمود: بگو:
اللَّهُمَّ اغْفِرْلِىَ الْكَثيرَ مِنْ مَعاصِيكَ، وَاقْبَلْ مِنِّى الْيَسيرَ مِنْ طاعَتِكَ.
الهى، بسيارى معاصى مرا بيامرز، و طاعت و عبادت اندك مرا بپذير.
پس از گفتن اين دو جمله بيهوش شد، حضرت فرمود: ملك الموت آسان بگير تا از او سؤالى كنم، از بيهوشى درآمد، فرمود: چه مى بينى؟ گفت: سياهى و سپيدى زياد، فرمود: كدام به تو نزديكترند؟ عرضه داشت: سپيدى، حضرت فرمود:
غَفَرَاللَّهُ لِصاحِبِكُمْ.
خداوند دوست شما را مورد بخشش و مغفرت و لطف و رحمت و كرم و عنايت قرار داد.
منبع: پایگاه اطلاع رسانی دفتر استاد انصاریان
حكايت مسلمان شدن مرتاض کافر به دست امام کاظم(ع)
كسى به مدينه آمد و به مردم مدينه گفت: من مى توانم خبرهايى از زندگى شما بدهم. كسانى كه با او در ارتباط بودند، از او خبر مى خواستند و او خبر مى داد و درست مى گفت. اين موضوع را به خدمت مبارك موسى بن جعفر عليهما السلام اطلاع دادند كه: شخص بى دين و غير مسلمانى به مدينه آمده و از امور ما خبر مى دهد.
حضرت با او ملاقات كردند و در حضور مردم فرمودند: چه كار كرده اى كه به اين حال رسيده اى كه به پنهان راه پيدا كرده اى؟
به حضرت عرض كرد: خيلى چيزها را مى خواستم، با خواسته هايم مخالفت كردم و در مقابل خواسته هاى خودم، صبر كردم و آن خواسته ها را دنبال نكردم، اگر چه تلخ و سخت بود.
حضرت فرمودند: درست است كه چنين دانشى در محدوده رياضت هاى نفسى و مخالفت با خواهش ها نصيب تو شده است. اين مسأله درستى است؛ چون خداى مهربان در اين عالم نيز اجر خوب احدى را ضايع نمى كند، و لو با خدا نبوده، مخالف خدا باشند و خدا را قبول نداشته باشند.
موسى بن جعفر عليهماالسلام به آن شخص پيشگو فرمود: در مقابل رياضت ها و صبرى كه كردى، حق است كه چنين پاداشى را به تو بدهند. آيا علاقه دارى مسلمان شوى؟ گفت: نه، هيچ علاقه اى به مسلمان شدن ندارم، فرمود: با خواهش نفس مخالفت كن و مسلمان شو، تو كه تمرين مخالفت با هواى نفس دارى، باطن تو مى گويد مسلمان نشو، با اين باطن جهاد كن و مسلمان شو.
گفت: چشم. به دست موسى بن جعفر عليهماالسلام مسلمان شد. چند روزى كه آداب اسلام را ياد گرفت، كسى آمد به او گفت: يكى از آن خبرها را از زندگى من به من بده. هر چه فكر كرد، ديد هيچ خبرى نزد او نيست. به درب خانه موسى بن جعفر عليهماالسلام آمد و در زد، گفت: يابن رسول الله! آن زمانى كه بى دين بودم، مى توانستم خبر از آينده بدهم، اما اكنون كه ديندار شده ام، خبرى نمى توانم بدهم، پس مزد اين ديندارى ما چه شد؟
حضرت فرمود: دنيا گنجايش مزد مسلمان شدن تو را ندارد، پاداشى كه مى خواهند به تو بدهند، در اين دنيا نمى توان به تو داد. گفت: صبر مى كنم تا در قيامت، پاداش مسلمان شدنم را از پروردگار عالم بگيرم.
منبع:پایگاه اطلاع رسانی دفتر استاد انصاریان
اثر روضه قمر بنی هاشم بر جوان عرق خور
آنانکه به نظر خاک را کیمیا کنند …..
مترجم تفسیر بسیار مهم « المیزان » ، استاد بزرگوار حضرت آقاى سید محمد باقر موسوى همدانى ، در روز جمعه شانزدهم شوال 1413 ساعت 9 صبح در شهر قم حکایت زیر را براى این عبد ضعیف و خطاکار مسکین نقل کرد:
در منطقه گنداب همدان که امروز جزء شهر شده ، مردى بود شرور ، عرق خور و دایم الخمر به نام على گندابى .او در عین اینکه توجهى به واقعیات دینى نداشت و سر و کارش با اهل فسق و فجور بود ، ولى برقى از بعضى از مسایل اخلاقى در وجودش درخشش داشت .روزى در یکى از مناطق خوش آب و هواى شهر با یکى از دوستانش روى تخت قهوه خانه براى صرف چاى نشسته بود.
هیکل زیبا ، بدن خوش اندام و چهره باز و بانشاط او جلب توجه مى کرد .کلاه مخملى پرقیمتى که به سر داشت بر زیبایى او افزوده بود ، ناگهان کلاه را از سر برداشت و زیر پاى خود قرار داد ، رفیقش به او نهیب زد : با کلاه چه مى کنى ؟ جواب داد : اندکى آرام باش و حوصله و صبر به خرج بده ، پس از چند دقیقه کلاه را از زیر پا درآورد و به سر گذاشت . سپس گفت : اى دوست من ! زن جوان شوهردارى در حال عبور از کنار این قهوه خانه بود ، اگر مرا با این کلاه و قیافه مى دید شاید به نظرش مى آمد که من از شوهرش زیبایى بیشترى دارم ، در آن حال ممکن بود نسبت به شوهرش سردى دل پیش آید : نخواستم با کلاهى که به من جلوه بیشترى داده گرمى بین یک زن و شوهر به سردى بنشیند.
در همدان روضه خوان معروفى بود به نام شیخ حسن ، مردى بود باتقوا ، متدین ، و مورد توجه . مى گوید : در ایام عاشورا در بعد از ظهرى به محله حصار در بیرون همدان براى روضه خوانى رفته بودم ، کمى دیر شد ، وقتى به جانب شهر بازگشتم دروازه را بسته بودند ، در زدم ، صداى على گندابى را شنیدم که مست و لا یعقل پشت در بود ، فریاد زد : کیست ؟ گفتم : شیخ حسن روضه خوان هستم ، در را باز کرد و فریاد زد : تا الآن کجا بودى ؟ گفتم : به محله حصار براى ذکر مصیبت حضرت سید الشهدا (علیه السلام)رفته بودم ، گفت : براى من هم روضه بخوان ، گفتم : روضه مستمع و منبر مى خواهد ، گفت : اینجا همه چیز هست ، سپس به حال سجده رفت ، گفت : پشت من منبر و خود من هم مستمع ، بر پشت من بنشین و مصیبت قمر بنى هاشم بخوان !از ترس چاره اى ندیدم ، بر پشت او نشستم ، روضه خواندم ، او گریه بسیار کرد ، من هم به دنبال حال او حال عجیبى پیدا کردم ، حالى که در تمام عمرم به آن صورت حال نکرده بودم . با تمام شدن روضه من ، مستى او هم تمام شد و انقلاب عجیبى در درون او پدید آمد !پس از مدتى از برکت آن توسل ، به مشاهد مشرفه عراق رفت ، امامان بزرگوار را زیارت نمود ، سپس رحل اقامت به نجف انداخت.
در آن زمان میرزاى شیرازى صاحب فتواى معروف تحریم تنباکو در نجف بود ، على گندابى جانماز خود را براى نماز پشت سر میرزا قرار مى داد ، مدتها در نماز جماعت آن مرد بزرگ شرکت مى کرد .شبى در بین نماز مغرب و عشاء به میرزا خبر دادند فلان عالم بزرگ از دنیا رفته ، دستور داد او را در دالان وصل به حرم دفن کنند ، بلافاصله قبرى آماده شد ، پس از سلام نماز عشا به میرزا عرضه داشتند : آن عالم گویا مبتلا به سکته شده بود و به خواست حق از حال سکته درآمد ، ناگهان على گندابى همانطور که روى جانماز نشسته بود از دنیا رفت ، میرزا دستور داد على گندابى را در همان قبر دفن کردند !
منبع:پایگاه اطلاع رسانی دفتر استاد انصاریان
توبه جوانی که خیاط زنانه بود
واقعۀ بسیار شنیدنی که برای خودم اتفاق افتاده را برایتان تعریف میکنم:
زمان طاغوت در شلوغی معصیتها و طوفان گناهان، خیابانهای تهران و شهرهای بزرگ کشور ما پر از کاباره و مشروب فروشی و زن و دختر بیحجاب و شکسته شدن حریم الهی بود. من قبل از انقلاب یک دهه، در شهر رشت منبر داشتم. خیلی به من سخت گذشت، چون به صاحبخانه میگفتم ماشین را نزدیک درب خانه بیاور که درب ماشین با درب خانه یک جا باز بشود، مینشستم در ماشین و جلو مسجد پیاده میشدم و دیگر هیچ جای خیابان را نمیشد نگاه کرد. در آن شهر با جمعیت 150000 نفری، چهارصد مغازه مشروب فروشی با مجوّز رسمی بود و خانهها و مکانهای بی جواز هم زیاد بود. امام ضلالت، همه شهرها را به فساد کشیده بود، به طوری که زمان طاغوت یکی از شهرهای ردۀ اول یا دوم در انواع فسادها در ایران، شهر مشهد بود؛ یعنی کنار حرم حضرت رضا(ع)، که هنوز هم آثارش هست و هنوز هم یکی از شهرهایی است که فساد در آن غوغا میکند! همۀ اینها عوارض جدایی از امام هدایت است.
زمان دیگری در قبل از پیروزی انقلاب، یعنی در سال 1354 شمسی در تابستان و در یکی از منازل تهران که حیاط بزرگی داشت منبر بودم. جمعیت زیادی میآمدند و حیاط پُر بود. وقتی از منبر پایین آمدم جوان شیک پوشی با لباسهای آن چنانی و لباسهای شبیه زنان روبهروی من نشست و گفت: آقا این حرفهایی که شبها میزنی مربوط به کیست؟ فهمیدم که تازه وارد است، گفتم: چند شب است میآیی؟ گفت: دو شب. گفتم: حرفها مربوط به سه نفر است: یکی آن که تو را خلق کرده است؛ یعنی خدا و دیگری پیغمبر اسلام که از همه بیشتر دلش برای بشر سوخت؛ سوم هم دوازده امام و مادرشان فاطمۀ زهراست. گفت: تکلیف ما با این حرفها چیست؟ گفتم: نمیدانم شما چه کاره هستی؟ گفت: من در لالهزار تهران لباس زنانه میدوزم، لباس زنها را هم خودم اندازه میگیرم و پرو میکنم! گفتم: پس تو زودتر از ما به حورالعین رسیدی، خدا به ما وعده داده است که اگر به نامحرم نگاه نکنی، زنا نکنی، عرق نخوری، کار زشت انجام ندهی، ربا نخوری، نماز بخوانی و روزه بگیری در آینده در بهشت به تو حورالعین میدهیم؛ اما خوش به حال تو که بدون زحمت به آن رسیدی!
گفت: تکلیف من چیست؟ گفتم: تکلیفت این است که خود را از جهنم نجات بدهی. گفت: یعنی فردا نروم؟ گفتم: بله نرو؛ چون گناه را باید یک باره ترک کرد و واجب فوری است، و گناه امشب را نباید به یک لحظه دیگر انداخت. همین الان باید رابطه خود را با گناهی که به آن آلوده هستی قطع کنی؛ اگر ده دقیقه دیگر طول بکشد و مرگ تو فرا برسد، مرگ بسیار بدی خواهی داشت. اگر بینماز هستی، باید همین الان با بینمازی وداع کنی. اگر با پدر و مادر خود قهر هستی، همین الان باید تصمیم آشتی بگیری. اگر رابطه شما با همسر خود بیعلت به هم خورده، همین الان تصمیم به برگشت به خانه بگیر. اگر زن خود را آزار میدهی، همین الان باید تصمیم بگیری از آزار او دست برداری. اگر حرام میخوری، همین الان ترکش کن و مالهای حرام گرفته شده را به صاحبانش برگردان.
گفتم: همین الان باید از این شغل بیرون بیایی. گفت: چشم، اکنون اراده میکنم که دیگر از این شغل بیرون بیایم و از فردا هم دیگر سر این کار نمیروم.
این کار، واقعاً جهاد اکبر است و از جنگ با دشمن بیرونی سختتر میباشد؛ چون در جنگ با دشمن بیرونی همه چیز تلخ است و همراه با کشتن و خونریزی و دود و آتش است؛ اما جنگ کردن با لذت نفس، جنگ با شهوتِ حرام، جنگ با ارتباط با نامحرم و خنده و کرشمههای آن چنانی، جهاد اکبر است؛ یعنی از جنگ با دشمن بیرونی هم خیلی سختتر است و هم بهره آن خیلی بیشتر میباشد.
خلاصه، انقلاب پیروز شد و ده سال بعد از آن دیدار، روزی در شهر قم پیاده در خیابان ارم میرفتم، که ناگهان کسی از آن طرف خیابان مرا صدا زد، ایستادم، به من رسید و در آغوشم گرفت، چهرۀ نورانی و ملکوتی داشت، آثار سجده به پیشانیاش هویدا بود. گفت: ناهار برویم خانۀ ما، گفتم: به کسی وعده دادهام، گفت: شام بیا، گفتم: میخواهم بروم تهران، گفت: ده دقیقه بیا مسجد ما را ببین ما هشتاد نفر شهید دادهایم، دویست تا قاری قرآن داریم، خیلی بچههای با نشاطی هستند، به تو هم علاقه دارند. گفتم: آدرس مسجدت را بده میآیم. گفتم: از درسهای طلبگی چه میخوانی؟ گفت: درسهای مقدمات و سطح را خواندهام و اکنون درس خارج و دورۀ اجتهاد را میگذرانم. گفت: بالاخره بعد از این برخورد و حرفها ما را شناختی؟ گفتم: نه، من اولین بار است که تو را میبینم؛ اما چهره تو خیلی قشنگ است و همه چیز آخوندی به تو تمام است، ما با این که آخوند معروفی هستیم، قیافۀ تو را نداریم. دوباره گفت: واقعاً نشناختی؟ گفتم: نه، گفت: من همان جوان زنانه دوز لالهزار هستم!
منبع:پایگاه اطلاع رسانی دفتر استاد انصاریان