دوست خوب
تازه به سن تکلیف رسیده بودم.
معلممون اون روز نیامده بود
. من و نسترن مرادی باهم توی حیاط مدرسمون که کلی درخت کاج داشت میدویدیم و بازی میکردیم.
من روزه بودم. نسترن هم روزه بود در وسط بازی تشنه ام شد
بدو بدو رفتم کنار شیرآب خواستم آب بخورم یادم افتاد روزه ام. نسترن آب خورد گفت بخور چرا نمیخوری؟
گفتم روزه ام باطل میشه.
نسترن گفت : هیچکی ما رو نمی بینه. ما هم خیلی تشنه ایم، عیب نداره بخور. ببین من خوردم تو هم بخور
ولی من اون روز تشنگی رو تحمل کردم گفتم آخه خدا داره نگاه میکنه نمیشه بخورم تا اذان صبر می کنم
چند روز بعدش باز مشغول بازی توی حیاط بودیم. یهو کنار درخت ها من یک سکه پول پیدا کردم گفتم نسترن بدو بریم این پولو به خانم مدیر بدیم. نسترن گفت باشه. بدو بدو رفتیم پولو تحویل دفتر دادیم
باز یهو سکه ای دیگه پیدا کردم نسترن گفت بیا بریم پفک بخریم ولش کن ندش به دفتر
گفتم نه حرامه میریم جهنم بزار بدمش دفتر. بدو بدو رفتیم پولو دادیم تحویل دفتر
این دفعه نسترن سکه ای رو پیدا کرد باز بدو بدو رفتیم تحویل دفتر دادیم
باز نسترن یک سکه پیدا کرد این دفعه من وسوسه شدم گفتم نسترن بیا خرجش کنیم میدونی چندتا سکه تحویل دفتر دادیم اگه این یکی رو خرج کنیم خدا کارمون نداره
نسترن گفت نه حرامه باز بدو بدو رفتیم تحویل دفتر دادیم.
آره دوستان، دوست خوب خیلی تأثیر داره که سر از بهشت در بیاریم یا جهنم.
خاطره ای از خودم بود?