خدایا امیدم تویی
چرا مرده به خوابم نمیاد
مرحوم آقا شيخ عباس قمى در همين كتاب مفاتيح الجنان مىگويد:هر كس بخواهد مرده خود را خواب ببينيد، اين دعا را بخواند و اين كار را بكند، بعد مرده خود را در خواب ببيند.
يك كسى تمام اين كارهايى را كه شيخ عباس قمى گفته بود، انجام داد، ولى مرده خود را درخواب نديد. براى همين، از دست شيخ عباس خيلى ناراحت شد و پيش خود گفت: آخر شيخ عباس اين چه مطالبى بود كه كه در كتابت مفاتيح نوشتى. عمل اين مطالب سودى نداد و نتيجه اى در برنداشت. از اين بابت خيلى عصبانى شده بود.
شب شيخ عباس به خواب او آمد و گفت: من هم اين مطالب را درست نوشتم. آن فرد گفت: پس من آنها را غلط انجام دادم. شيخ عباس گفت: نه، تو اتفاقاً هم آن كارها را هم درست انجام دادى. آن فرد گفت: پس چرا مردهام به خوابم نيامد؟
شيخ عباس گفت: حالا چرا معطل اين هستى كه او به خوابت بيايد. من با اين كه مرده ام، به اين طرف آمده ام و آلان هم من در عالم بعد هستم. خداوند متعال نمى گذارد مرده هايى كه به خاطر گناهان و اشتباهاتى داشتند، اكنون دچار رنجند، به خواب بيداران در دنيا بيايند؛ مبادا كه آبروى مرده بريزد. به اين كه آن مرده در خواب آن زندگان بيايد و بگويد، بله، ما را به زنجير كشيدند و ما را داخل آتش بردند. براى همين خداوند متعال اصلًا نمى گذارد كه آن مردگان به خواب زندهها بيايند. با اين پردهپوشى خداوند، زندگان مىگويند، اين بند خدا كه مرده، عجب آدم خوبى بوده است و خدا او را رحمت كند، و همان مرد گرفتار كه خداوند نمىگذاشت به خواب كسى بيايد، اگر همينطور چهل نفر آدم خوب دربار او بگويند، خدايا او را بيامرز، خطاب مىرسد كه عذاب او را برداريد؛ چون چهل نفر از بندگانم از من درخواست آمرزش او را كردند. اين خداست.
منبع : پایگاه عرفان
برگرفته شده از سایت حضرت استاد حسین انصاریان
شیخ بهایی و پینه دوز اصفهانی
شیخ بهایى روزى از بازار اصفهان می گذشت، در یك گوشه دور افتاده بازار توى یك مغازه كوچك و رنگ و رو رفته كه نور باریكى از سقف آن به داخل دكان مىتابید و در و دیوارش را روشن مىساخت، ناگهان چشمش به پیرمردى افتاد كه بیش از 90 سال از عمرش مىگذشت و در آن حال مشته سنگینى به دست داشت و مشغول كوبیدن به تخت گیوه بود.
شیخ بهایى با دیدن پیرمرد دلش به حال او سوخت و به داخل مغازه رفت و از پیرمرد پرسید:
تو چرا در جوانى اندوخته و پس اندازى براى خود گرد نیاوردى تا در این سن پیرى مجبور به كار كردن نباشى؟
پیرمرد سرش را از روى گیوه برداشت و نگاه نافذش را بر روى شیخ بهایى انداخت ولى چیزى نگفت. شیخ دست پیش برد و مشته را از دست پیرمرد گرفت و با علمى كه داشت آن را تبدیل به طلا كرد و بعد زیر نورى كه از سقف به روى پیشخوان مىتابید جلو پینه دوز گذاشت.
مشته فولادى سنگین وزن كه در آن لحظه تبدیل به طلا شده بود در زیر نور خورشید تلألؤ خاصى پیدا كرد و ناگهان دكان پینه دوز را به رنگ طلایى در آورد. شیخ بهایى بعد از این كار به سرعت عازم خروج از مغازه شد و در همان حال خطاب به پیرمرد گفت:
پینه دوز، من مشته تو را تبدیل به طلا كردم آن را بازار طلافروشها ببر و بفروش و بقیه عمر را به راحتى بسر ببر.
شیخ بهایى هنوز قدم از دكان بیرون نگذارده بود كه ناگهان صدایى او را برجاى نگاه داشت. این صداى پیرمرد بود كه مىگفت:
اى شیخ بهایى اگر تو مشته مرا با گرفتن در دست تبدیل به طلا كردى من آن را با نظر، به صورت اولش در آوردم!
شیخ بهایى به سرعت برگشت و به مشته نگریست و دید مشته دوباره تبدیل به فولاد شده است. دانست كه آن پیرمرد به ظاهر تنگدست و بى سواد از اولیاء الله و مردان خدا بوده و علم و دانشش به مراتب از او بیشتر است و نیازى به مال دنیا ندارد. روى این اصل با خجالت و شرمندگى پیش رفت و دست پینه دوز را بوسید و عذر بسیار خواست و بدون درنگ از مغازه خارج شد.
از آن به بعد هر گاه از جلو دكان پیرمرد رد مىشد، سرى به علامت احترام خم كرده و با شرمندگى مىگذشت!
منبع:سایت تبیان