حرف دل
خدا.. ?
خدا… ?
من… ?
هیچی ?
سکوت میکنم ?
در همان حال ?
که کنار پنجره نشسته بودم ?
صدای حرکت کردن ماشین ها
صدای جیک جیک گنجشک ها
صدای خنده و شوخی آدما
صدای مردم شهر
که با هم حرف میزدن
از فرداها و لحظه هایشان می گفتن
همه رو شنیدم من ?
نسیم هم مرتب میآمد
صورتم، موهایم، سر م را که خیلی درد میکرد نوازش میکرد و اشک های حسرتم را پاک میکرد
خدایا حواست هست که من هیچکس به جز تو ندارم ?
حواست هست که من فقط یه دخترم ?
شاید دق کنم وسط این همه بلا ?
کی میای نجاتم بدی؟ ?
چی میشد صرفه نظر میکردی از خلقت من یکی! ?
این همه آدم این همه مخلوق داری
قربانتون برم خدا چرا خلفم کردی؟ ?
من خییلی دارم اذیت میشم ?
هیچکی هم به جز خودت نیس که با هاش حرف بزنم ?
تا بخام به کسی بگم گرفتارم
سریع میگن ای بابا خواهر گرفتاری و غم تو که به اندازه حضرت زینب که نیس
سریع شروع میکنن به نصیحت های سرزنش کننده ?
در حالی که اگه جای من بودن
معلوم نبود که تا این حد آیا قلبشون طاقت بیاره یا نه ?
نمیدانم چرا اینا همش نصیحت میکنن
میگن غصه نخور ?
در حالی که خودشونو به جای من نمیزارن
تا بدانن من چقد با بند بند وجودم دارم زجر می کشم ?
چه جوری غصه نخورم در حالی که پر از درد های بی درمانم ?
یه کسی شاید دستش پاش بر اثر تصادف بشکنه ولی چون میدانه دردش بی درمان نیس می تونه درد رو طاقت بیاره
ولی من چه جوری طاقت بیارم
در این وادی از زمان
در این کنج دنیا غرق بلا و غمم
و هیچکس به جز تو ای خدا قادر نیست کمکم کنه ?
کی میخای کمکم کنی خدایا؟ ?
چشمان اشکبارم ?
سینه ی پر از دردم منتظر تو اند خدا ?
باور کن من خییلی منتظرتم ?