دلنوشته
05 خرداد 1400 توسط السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا (س)
دخترکی را دیدم که سر سجاده اش گریه میکرد.
گوش دادم که این طفلکی چه دردی دارد که اینجور آه از سوز جگر میکشد
شنیدم که میگفت : خدایا کمکم کن که بتونم یه روزی برای مادرم رنگ مو بخرم موهاشو رنگ کنم چون موهاش همش سفید شده ولی هیچکی بهش محبت نمیکنه نه بابا نه هیچکی دیگه.
خدایا کمکم کن بتونم برای مامانم دندون بکارم چون هیچکی بهش اهمیت نمیده
خدایا کمکم کن که بتونم برای مامانم لباس خوشگل بخرم چون هیچکی براش پولی خرج نمیکنه
خدایا کمکم کن که بتونم برای مامانم کفش بخرم چون پاهاش از بی کفشی درد گرفته ولی هیچکی انگار نمیبینه
خدایا کمکم کن بتونم به مامانم سالهای سال غذای خوشمزه بهش بدم چون هیچکی از دستپخت تشکر نمیکنه
خدایا کمکم کن که مامانم رو بفرستم زیارت مکه چون من از طریق مادرم به تو رسیدم.
خدایا کمکم کن که بدون مادرم هیچوقت نفس نکشم