یک داستان واقعی
یک داستان واقعی
سلام دوستان میخام براتون ماجرای یکی از رفقای عزیزم تعریف کنم که چه طوری مورد عنایت خدا قرار گرفت.
دانشجو بودم. سال1385. توی شهر خودمون درس می خوندم. بچه های دانشگاه ظاهر عجیبی داشتن انگار همه برای عروسی آمده بودن از هزار قلم آرایش کرده بودن. نمی تونستم با هیچ کس انس بگیرم. راستش کسی هم تمایل نداشت با من که ظاهری ساده داشتم انس بگیره. من به این چیزها توجه نمیکردم فقط به پدر و مادر زحمت کشم فکر میکردم که باید به خاطر اونها با هر سختی بجنگم و درسمو بخونم. یک روز کاملا"اتفاقی چشمم به دختر با حجابی افتاد چادری بود و مهربان. سر کلاس حسابداری صنعتی بود که کاملا” اتفاقی کنار هم نشستیم. من عادت داشتم برنامه هر روزمو صفحه اول کتابم یاداشت کنم که مثلا” فردا چه جوری زندگی کنم. یادمه اون روز دوستم زهرا بعد از پایان کلاس ازمن خواست که کتابمو امانت بهش بدم که درس امروزو یادداشت کنه. منم کتابمو بهش دادم. روز بعد همدیگر و که دیدیم زهرا درحالی کتابمو پس داد که لبخند میزد گفت خانم فلانی میشه خواهش کنم توی نمازهای شبتون منم دعا کنید. من شوکه شدم. گفتم من دعات کنم. از کجا میدانی نمازشب میخونم. گفت ببخشید فضولی کردم اول کتابت یادداشت کرده بودی خوندمش. منم نفس عمیقی کشیدم و لبخندی زدم گفتم خواهری من خیلی گناهکارم خودم احتیاج به دعا دارم ولی چشم براتون دعا میکنم. از اون روز من و زهرا با هم صمیمی تر شدیم. بعداز چندماه فهمیدم زهرا آخرهای عمرشه. و بیماری ام اس داره. وشیمی درمانی میکنه و خییلی درد میکشه. فقط برای حفظ روحیه اش به دانشگاه میومد. من خیلی دلم سوخت. گفتم خدایا زهرا بابا هم نداره خییلی باحجاب دخترمهربونیه آخه چرا باید زود از دنیا بره. زهرا همیشه بهم میگفت زیاد سخت نگیر خدا گلچین میکنه. من هر روز از ته قلبم براش دعا میکردم. سال87 درسم تموم شود و فوق دیپلممو گرفتم. اما زهرا به خاطر بیماریش زیاد غیبت میکرد و هنوز چند واحد مونده بود. بعداز دانشگاه من گرفتاری های خودمو داشتم نمی تونستم زهرا رو ببینم اما خدا شاهده که اکثر اوقات سر تموم نمازها براش دعا میکردم. تا اینکه یکسال گذشت و من از زهرا کاملا"بی خبر بودم. تاریخ 8/8/88بود که تلویزیون زیاد تصویر حرم امام رضا رو نشون میداد. من خیلی دلم شکسته بود گفتم بهتره با زهرا تماس بگیرم. زنگ به خونشون زدم. خواهر کوچیکش گوشی رو برداشت. بعداز سلام و احوالپرسی خودمو معرفی کردم گفتم میخام با زهرا حرف بزنم. خواهرش صداش گرفته بود با آرامی گفت زهرا خونه خودشه. با شنیدن این حرف گوشی رو قطع کردم زدم زیر گریه. مادرم پرسید چی شده. گفتم مامان فک کنم دوستم مرده و باز گریه کردم. مادرم گفت گریه نکن بگو ببینم کی بود باهات حرف زد مادرش بود؟ گفتم نه خواهرش بود. مادرم گفت چی گفت؟ گفتم مامان گفت که خونه خودشه باز بغض کردم و گریه کردم. مادرم گفت این که گریه نداره شاید ازدواج کرده باشه. گفتم نه مامان امکان نداره ازدواج کرده باشه چون خبر دارم نصفه لگنشو برداشته شیمی درمانی کرده. چشاشم در حد کور شدنه. بدون عینک یک قدم هم نمیتونه راه بره. مادرم گفت اگه همراهشو داری بهش زنگ بزن ببین جواب میده؟ منم امتحان کردم زنگ زدم. یهو صدای زهرا رو شنیدم گفت بفرمایید. من با خوشحالی اشک هامو پاک کردم گفتم زهرا خودتی!؟ منم…! خیییلی دلم برات تنگ شده خوبی؟ زهرا گفت ممنونم خوبم الحمدالله… بعداز احوالپرسی گفتم زهرا میخام ببینمت. گفت باشه. فردا جمعه ست. نماز داری؟ گفتم آره گفت خوب بیا نماز جمعه تا همدیگر رو ببینیم. منم با خوشحالی سریع گفتم باشه. جمعه که شد توی مسجد همش دنبال زهرا بودم. داشتم سرگردون دنبالش می گشتم یهو دختر خوش قد و بالایی که عینک هم نداشت صورتش مثل ماه شب چهارده سفید و پهن بود جلوم ظاهر شد گفت سلام… من با تعجب اولش فقط نگاش میکردم. بعد، با ذوق بغلش کردم گفتم زهرا هزار ماشاءالله چقدر خوشگل شدی؟ عینکتم برداشتی؟ ببینم واقعا” راست راستکی شوهر کردی؟ به هرحال از دیدنت خیلی خوشحالم. بدون مکث حرف میزدم زهرا خندید گفت بله ازدواج کردم خدا رو شکر. حالا هم بهترم. خدا خواست زنده بمونم. منم سریع گفتم زهرا خییلی حرصم میگرفت وقتایی که از مردن حرف میزدی این همه آدم بد تو دنیا هست خدا اونا رو بکشه نه تو رو که خیلی خانومی….
من واقعاً اون روز بهترین روز زندگیم بود. و خدا رو شکر که زهرا دوستم خوب شد.