داستان واقعی
وقتی تازه به سن تکلیف رسیده بودم همش
چادرنمازمو سرم میکردم میرفتم خودمو به
دوستم که همسایمون بود نشون میدادم ?
دوستم همش جرمو در میآورد تحویلم
نمیگرفت. نمی اومد با من بازی کنه مثلا”
باهم خانه بازیکنیم با سنگ خونه بچینیم
اون بیاد خونه ما. بعد من برم خونه اونا.
اصلا” تحویلم نمیگرفت با همه بازی میکرد
به جز من ?
منم یه روز که مامانم موهامو کوتاه کرده بود
از غصه رفیقم موهامو زود شانه کردم رفتم
نزدیک خونشون تا منو ببینه?
این دفعه تحویل گرفت. بد تحویل
گرفت.گفت چقدر زشت شدی ?
منم ناراحت شدم برگشتم خونه. گفتم خدا
فلانی خیلی مغروره چادر می پوشم تحویل
نمیگیره بدون روسری میرم پیشش به دروغ
میگه چقدر زشتی.
دیگه فایده نداره اصلا” بازی با من نمیکنه
نکنه به درک. ?
از اون روز یاد گرفتم نوع پوششم به خاطر
رضایت مردم نباید باشه و هیچ وقت منت
کسی رو برای اینکه دوستم داشته باشه نکشم
اون روز با خدا طرح دوستی ریختم و به جای
اون دوستم خدا رو قرار دادم
گفتم خدایا هرکسی در این جهان دوستی
دارد اما من خیلی گشتم دوست خوب پیدا
نکردم تا رسیدم به شما. حاضری دوست من
باشی؟!
ندایی در دلم می گفت دختر کوچلوی ناز !
من دوستتم. با من دوست باش و فقط منت
منو بکش.
منم گفتم خدایا باشه قبول. ممنونم که رفیقم
شدی. ان شاءالله تا آخر عمرم منم رفیق
خوبی براتون باشم
? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ?
برگرفته از خاطرات خودم