به گزارش خبرگزاری حوزه،در بخش یادداشت سردبیر (امین بابازاده) مجله اینترنتی «کتاب فردا» آمده است:
دو ـ سه روز مانده به دوازدهم بهمن، قرار شد به دفتر کسی برویم که نشانی از امام خمینی داشت؛ کسی که سالهای تبعید امام، در نجف تحصیل میکرد. راستش را بخواهید، وقتی آقای عسگری به من گفت که این شاگردِ امام، افغانستانی است با خودم گفتم: بالأخره امام شاگردان زیادی داشته و ایشان هم یکی از آنهاست. بالأخره هر کسی که نشانی از یار داشته باشد دیدنی است! و بیدرنگ همراه شدم.
امام، هویت ماست؛ مایی که در دهۀ شصت به دنیا آمدیم و در اتمسفرِ وجودِ او زیستهایم. این شعار نیست. امام برای ما که پیش از او را ندیدهایم، یک جور است و برای آنان که دورانهای پیش از او را درک کردهاند، جور دیگری است؛ البته برای آنها امام، قَدَرقدرتی است که یک نظام را برافکند و زندگی آنها را از این رو به آن رو کرد. اما امام برای ما مفهوم دیگری است؛ امام برای ما یک تفسیر از زندگی در سایۀ توحید است. امام را از نزدیک ندیدیم، اما در خانه، کوچه، مدرسه، مسجد و دلهایمان کسی جز او نبود. ما حتی یک لحظه طاغوت را درک نکردیم. از همان اول کسی را دیدیم که مظهر توحید بود.
عصرِ پنجشنبه مهمان کسی شدیم که نشانی از او داشت و ساعتی از او برای ما گفت. «سید موسوی» از اهالی افغانستان است، ولی خیلی تأکید دارد که ما از اقوام خراسان بزرگ هستیم: «این حقیقتِ تاریخی قابل انکار نیست که افغانستان بخشی از خراسان بزرگ است. درست است که امروز برای خودش کشوری مستقل است، اما هنوز هم خیلی از افغانستانیها خودشان را از خراسان بزرگ میدانند.»
من که عاشقِ روحیۀ حماسیِ اهالیِ خراسانم، این را قبول دارم که روحیۀ سلحشوری افغانستانیها با خراسانیها برابر است. این سلحشوری را در این سالها بارها در روایتهایی که از «فاطمیون» شنیدم مشاهده کردم.
آقای موسوی به شدت اهل کتابند؛ آنچنانکه خودش میگوید: «ما یک جنونی داریم با عنوان کتاب!» جلسۀ ما هم در دفتر ایشان بود که دور تا دورِ آن کتاب است. میگوید خیلی از کتابهایش را به افغانستان و برای مدرسۀ علمیهای در بامیان فرستاده است تا طلاب آنجا بهره ببرند؛ «بامیان از قدیم از مراکز اصلی شیعه بوده و امروز هم بحمدالله به دست شیعیان است. مدرسۀ علمیۀ خوبی ساختند آنجا.»
شاید برایتان جالب باشد که حاجآقا موسوی چندین عنوان کتاب هم نوشتهاند. یکی از کتابها را که فیالمجلس به آقای اکبری هدیه دادند، کتابِ «اسلام در مقابل انحطاط معاصر» است که یک عدد در دفترشان موجود بود. یک رساله هم در انتقاد به کتاب آقای «علی وردی»، روشنفکر پرآوازه و معاصر عرب، نوشتهاند که ماجرای آن را هم مفصل برای ما توضیح دادند. اسم رساله «الردّ علی الدکتور الوردی» است. این رساله در سال ۱۹۷۲ میلادی در عراق چاپ شد. دکتر وردی معتقد بود که «سیدجمال» افغانستانی نیست و برایش دلایلی میآورد. آقای موسوی در سمیناری که در یکی از دانشگاههای بغداد برگزار شد، حضوری نقدهایش را به علی وردی میگوید و بعدها آن را مینویسد. حیف که ماجرایِ جالب آن سمینار طولانی است و با این سیاهه مناسبت ندارد!
یکی از مقالات امام موسی صدر را ترجمه کرده و خود امام موسی صدر هم آن را دیده و همان زمان در یکی از نشریات بیروت چاپ شده است. میگوید: «همین امسال دختر امام موسی صدر به دفتر ما آمدند و به پاس همان ترجمه، تابلویی از طرفِ مؤسسه امام موسی صدر به حقیر هدیه دادهاند.»
گفتند که متأسفانه کتابهای دیگر را در دفتر ندارند. بنا بر گفتۀ آقای عسگری، آقای موسوی کار نشر هم انجام دادهاند. دوست داشتند برای خودشان مؤسسهای داشته باشند، اما به خاطر شرایط مهاجرت نتوانستند مجوز بگیرند.
آقای موسوی به خیلی از کشورها سفر کرده است؛ به سوریه، لبنان، فرانسه، آلمان، انگلستان، مصر و…؛ امام موسی صدر، آیتالله محمدباقر صدر، آیتالله خویی، آیتالله حکیم و خیلیهای دیگر را از نزدیک دیدهاند.
***
داستان را از نجف شروع میکند:
«وقتی امام از ترکیه به عراق آمدند، کسانی که بیشترین نقش را در ساماندهی استقبال از امام داشتند، افغانستانیهای مقیم نجف بودند. دلیلش هم این بود که ایرانیهایی که در نجف اقامت داشتند، گذرنامۀ ایرانی داشتند. ترسِ این وجود داشت که گزارشی از آنها به دست سفارت ایران در بغداد برسد و این باعث شود که گذرنامۀ آنها تمدید نشود. اما واقعاً دلشان با امام بود.» بعد هم که انگار سؤال ذهنی ما را خوانده باشد که: پس یعنی هیچ ایرانی در استقبال نبوده است؟ میگوید: «البته مبارزانی که دیگر تکلیفشان روشن بود و دست از همهچیز شسته بودند، در استقبال حضور فعال داشتند. بعضی از آنها الآن در قید حیاتند.»
افغانستانیها خیلی پررنگ در استقبال امام شرکت داشتند و اولین حضور امام در مجلسی که برای تجلیل از ایشان ترتیب دادند و در آن شعرا، سخنرانها و فضلا حضور داشتند، مسجد افغانیهای مقیم نجف بود.
آقای اکبری، از همراهان ما که از محققان و پژوهشگرانِ حوزوی است، از آقای موسوی دربارۀ موضع آیتالله خویی نسبت به حضرت امام میپرسند:
«آقای خویی یکی از برجستهترین چهرههای شیعی، علمی و فقهی در جهان اسلام بودند که در جوانی هم از مبارزان بودهاند. من اعلامیههای ایشان در مخالفت با بعضی از سنتهای غلط رایج در حوزۀ نجف را که با مخالفت بعضی از علما نیز همراه بوده است، در کتابی در نجف دیدهام.
حضرت امام وقتی دستگیر شد، در ایران چو افتاد که ممکن است امام را اعدام کنند. آقای خویی همان سال ۴۲ در نجف مجلس بزرگی برگزار کرد و به سخنرانها تأکید کرد که بگویند: آیتالله العظمی خمینی. چون اینها مجتهد را نمیتوانند اعدام کنند. اولین مجلسی بود که برای گرامیداشت ۱۵ خرداد در نجف برپا شد.
وقتی امام آمد نجف، یکدفعه موجی از روحانیهای ساواکی و اوقافی ریختند در نجف. این را آنهایی که آن روزها در نجف بودند تأیید میکنند.
حضرت امام خیلی دقت زیادی داشتند؛ این را ما میفهمیم که در دفتر، نماز، درس و جلسات ایشان حضور داشتیم. امام با دیدن این جمع روحانیهای ساواکی و اوقافی، مبارزان را جمع میکنند و میگویند اعلامیههای مرا توسط طلاب ایرانی به ایران نفرستید؛ این کار توسط طلبههای افغانستانی، پاکستانی، لبنانی، بحرینی و… باید انجام شود. حاجاحمدآقا تا وقتی قم بودند و هنوز به نجف نیامده بودند، رابطِ بین امام و او در ایران، بندۀ حقیر بودم و نامهها را به ایشان میرساندم و نامۀ حاجاحمدآقا را برای امام میبردم. امام برای بعضی شخصیتها در داخل نامه مینوشتند و ما که نمیتوانستیم همه را جدا جدا پیدا کنیم، همۀ نامهها را به حاجاحمد در قم میدادیم و ایشان به دست شخصیتها میرساند و نامههای آنها را جمع میکرد و به ما میداد تا به امام برسانیم. ساواک هم سرِ مرز به افغانستانیها شک نمیکرد، چون افغانستانیها را ساده فرض میکرد! میگفتند: اینها را چه به امام خمینی و اعلامیه و نامه و…! وقتی اینجوری بود، ما خودمان را به سادگی میزدیم و نامه را در جلد کتاب جاسازی میکردیم و از مرز عبور میدادیم و به حاجاحمدآقا میرساندیم (حاجآقا میخندد).
روحانیهای ساواکی و اوقافی هر کدام خودشان را به بیت یکی از مراجع نزدیک کردند و خودشان را جا کرده بودند؛ تا هم طلبههای فعال نزدیک به امام را شناسایی کنند و هم در دفتر علما و نظرات ایشان تأثیر بگذارند. من با گوش خودم شنیدم که اینها در گوش طلاب و علما چه میگفتند. میگفتند: خمینی یه آدم بیسوادیه! ملای روزنامهخون بوده! شاه هم به خاطر این آقاروحالله رو فرستاده نجف، چون پیش علما و فحول نجف چیزی برای گفتن نداره! نه در اصول، نه در فقه، نه در فلسفه، نه در تفسیر! اینها را به گوش طلاب و شاگردان و دفتریهای علما و مراجع شایع میکردند تا امام را در نظر آنها کوچک کنند. خُب همه که علم غیب نداریم، داریم؟! وقتی تعداد گویندهها زیاد بشود، تأثیر میگذارد. حداقل چیزی که ایجاد میشد، با این همه تبلیغاتی که علیه امام میشد ایجاد تردید بود!
شرایط را جوری کردند که آیتالله خویی که اولین مراسم را برای ۱۵ خرداد و امام گرفته بود و او را "آیتالله العظمی” خطاب کرده بود و حتی علیه اسرائیل و شاه بیانیه داده بود، بین او و امام یک تضادی به وجود آمد. کار به جایی رسید که وقتی فرح، انگشتر شاه را برایشان هدیه میآورد، میپذیرند!
باور کنید، من هرگز آیتالله خویی را محکوم نمیکنم؛ چون انسان است. آنقدر به گوش ایشان خواندند که باورش آمد. ساواک به اینها آموخته بود که چطور به دفتر ورود کنند و چهجوری به مرجع نزدیک شوند و چگونه روی نظرات علما تأثیر بگذارند.»
***
آقای اکبری دربارۀ موضع شهید آیتالله صدر نسبت به اعلام موضع برای اعلمیتِ آقای خویی پس از رحلت آقای آیتالله حکیم پرسید:
«شهید صدر از علمای مخلص، مؤمن، فقیه و اصولی بزرگ بودند. ایشان از شاگردان خاصّ آیتالله خویی به شمار میآمدند. در حوزه از مهمترین شئونات یک طلبه که برای آنها مقدس و محترم است، نگه داشتن حرمت استاد است. از طرفی، امام هنوز درس و بحث خود را در نجف شروع نکرده بود. شایعه هم شده بود که نمیتواند درس بگوید! سواد ندارد! فضای بدی درست کرده بودند و تصمیمگیری در آن شرایط به راحتی نبوده است. شهید صدر در این شرایط برای اعلمیتِ آیتالله خویی پیام داده بودند.»
حاجآقای موسوی تأکید میکند: «وقتی امام درس را شروع کردند، شاگردان خاص و برجستۀ آیتالله صدر هم پای درس ایشان حاضر میشدند. مستشکلینِ سر کلاسها هم همینها بودند. میخواستند بیازمایند که امام چقدر مایه دارد. بعد از مدتی آقای صدر گفتند که ایشان حرف ندارند.»
***
آقای موسوی برای اینکه فضای آن زمان را بهتر درک کنیم، خاطرهای تعریف میکند:
«روزی من و شیخ عالمزاده ـ که هنوز هم هستند بحمدالله ـ از مدرسۀ علمیه بیرون آمدیم. جلوی مدرسۀ ما میدانی بود که به کوچۀ بیت آقای خویی راه داشت. دیدم در میدان ماشینهای پلیس ایستاده است؛ از این وانتهای پلیس که آرم پلیس رویش مشخص بود. دیدم رساله توضیح المسائل آیتالله خویی را بار این وانت پلیس میکنند. خیلی تعجب کردم! شیخ عالمزاده از سربازی که داشت رسالهها را بار میزد پرسید: “این رسالهها را کجا میبرید؟” سرباز گفت: “اینها را میبریم بصره توزیع کنیم تا رساله آقای خمینی و شهید صدر آنجا نرود و جا باز نکند!” میدانید که بصره شیعیان مخلصی دارد. ما هم شکراً جزیلایی گفتیم و گذشتیم. شهید صدر هم آرام آرام از آقای خویی فاصله گرفت و به امام نزدیک شد؛ تا جایی که در نامهاش نوشت: “ذوبوا فی الخمینی کما ذابَ فی الاسلام!”
امام خیلی فرق میکرد. ما میگوییم رهبری پیامبرگونه یعنی این:
در نجف یکی آمد خدمت امام. ریش او از ریش من بلندتر. با یک تسبیح در دست. یک کیف آورد و جلوی امام باز کرد. گفت: من تاجرم و این پنج میلیون تومان وجوهات من است. امام گفت: باشد؛ بدهید آقای قرهی و رسید بگیرید! بعد همان آقا میگوید: یک عرضی هم دارم. امام میگوید: بفرمایید. آن تاجر میگوید: به نظرم بهتر است با شاه درنیفتید! الآن وضع طلبهها در ایران خوب نیست. هزینۀ زندگیِ خیلی از آنها را من دارم میدهم. حرفهایش را که زد امام گفت: “این پولتان را بگیرید و بروید. شما در این کارها دخالت نکنید. من تکلیف خودم را میدانم!"»
***
حاجآقا موسوی در ادامه گفت: «امام فقط بتهای ایران را نشکست. مهمترین بتها در حوزۀ آن زمان بود که امام همه را شکست. خدا شاهده! برای نمونه عرض میکنم: تا موقعی که امام آمد به نجف، در نجف رسم بود که شهریۀ ایرانیها، عراقیها و لبنانیها یک دینار و شهریه افغانستانی، پاکستانی، هندی و… نصف دینار بود! یعنی مثل حظ الانثیین (حاجآقا با صدای بلند میخندد). دفتر امام هم طبق سنت عمل کرد و همینطور شهریه میدادند. منی که از آن طرف دنیا آمدم تا فقه مذهب جعفری را یاد بگیرم و برای تبلیغ دین مبین اسلام به کشورم برگردم، با آن ایرانی و عراقی و لبنانی چه فرقی دارم؟! این را کجای قرآن گفته؟! این را کجای دین گفته؟! این نژادپرستی تا عمق حوزه نفوذ کرده بود. بتهای حوزه از بتهایی که مشرکین توی کعبه میگذاشتند خطرناکتر بود. وقتی دیدیم که امام هم با همان سنت دارد شهریه میدهد، من و آقای عرفانی و آقای حسینی، که محافظ امام بود و بعدها شهید شد، نامهای نوشتیم و با نامه حضوری خدمت ایشان رسیدیم. نامه را دادیم و مسئله را گفتیم. چند طلبه جوان اعتراض کردیم و امام گوش دادند. بعد گفتند: “حق با شماست. رسم و رسوم حوزه را نمیدانستم و فقط گفتم شهریه را بدهند و آنها هم طبق سنت حوزه شهریه دادند. اما از ماه آینده تکرار نخواهد شد و به همه یکسان شهریه میدهیم.”
این در کل حوزه صدا کرد و امام مانند بلال رفت بالا ایستاد و بتها را به زمین کوبید. دفاتر دیگر مراجع به هم ریخت و مجبور شدند همۀ شهریه را یکسان بدهند! دو ـ سه ماه بعد، همه به صورت یکسان شهریه دادند.
***
امام حواسش به همهچیز بود. این اغراق نیست حقیقتاً. آقای قرهی، مسئول دفتر حضرت امام در نجف بودند که من خیلی به ایشان ارادت دارم. خیلی باتقوا بود. امام هر کسی را برای دفتر انتخاب نمیکرد. برای خودم تعریف کرد: یک صبح رفتم دفتر. دیدم امام مثل همیشه دارد رادیو گوش میدهد. سلام کردم. ایشان فقط جواب سلام دادند. بدون احوالپرسی. دیدم حالشان گرفته است. امام ساعت ۱۰ میرفتند درس. من هم رفتم. بعد از درس وقتی از درِ مدرَس بیرون آمدند، نزدیک رفتم و سلام کردم. فقط جوابِ سلام دادند! با خودم گفتم: حتماً در ایران فاجعهای اتفاق افتاده است؛ مثلاً از بزرگان کسی فوت کرده و یا زندانی شده است. امام حتماً خبر ناگواری شنیده که صبح آنجور جواب سلام داده و الآنم اینجور! جلو رفتم و پرسیدم: “آقا خبری شده؟!” با تندی گفتند: “میخواستی خبری بشود آقای قرهی؟!” گفتم: “خُب بفرمایید!” گفتند: “چرا شهریه فلان طلبه را قطع کردید؟” گفتم: “آقا، این طلبه از این مسجد به آن مسجد، از این بیت مرجع به آن بیت مرجع میرود و از شما بدگویی میکند! به شما تهمت میزند و دروغ میبندد!» ایشان گفت: “آقای قرهی! مگر بناست همۀ دنیا دربارۀ من خوب بگویند؟! کی این بنا را گذاشته؟! چرا شهریهاش را قطع کردی؟” من گفتم: “خُب چون دیدم ایشان تهمت میزند و دروغ میبندد، پس فاسق است. فاسق را که نباید از بیتالمال سهم بخشید!” گفت: “خُب فرض میکنیم خودش فاسق؛ زن و بچهاش چه گناهی کردند؟! خانوادهاش در این بیابانِ نجف غذا ندارند بخورند. چرا این کار را کردی؟! بعد از درس بروید دم خانهاش و عذرخواهی کنید و شهریۀ این دو ـ سه ماهی را که ندادید، به او بدهید!"»
***
آقای موسوی یک مثال دیگر هم برای ما زدند که روشنتر شویم:
«یکی از گروههایی که در مراسم استقبال از امام در نجف سنگ تمام گذاشتند، شیرازیها بودند. سید محمد شیرازی که در کربلا بود، آن زمان برای استقبال آمده بود. امام یک رسمی داشت که هر شبِ جمعه میرفتند کربلا. آن روزها مدرسۀ ابنفهد در کربلا دست شیرازیها بود و اینها از امام در این مدرسه پذیرایی خوبی میکردند. این ارتباط وجود داشت. ولی یکدفعه دیدیم این ارتباط کاملاً قطع شد و امام و حاجآقا مصطفی به مدرسۀ ابنفهد دیگر اصلاً نرفتند! یک تاجر کویتی به نام “حاجی رئیس” مقلد حضرت امام بود. گاهی میآمد منزل امام در نجف. به ما نشان دادند که این آقا حاج رئیس است. رسالۀ امام را ایشان چاپ کرد؛ با پول شخصی! امام حتی حاضر نشد رسالهاش را با پول سهم امام چاپ کند. حاج رئیس گفت که خودم با پول شخصی ـ که نه زکات است و نه خمس ـ رساله را چاپ میکنم و میفروشم و این کار را کرد. ایشان به امام پیشنهاد داد که شما که هر شب جمعه به کربلا میروید، اجازه بدهید یک خانه برای شما بخریم! اما امام قبول نکرد. خیلی اصرار کرد. امام پذیرفت، ولی به آقامصطفی گفت که همراه ایشان باشد و خانۀ محقری با این ویژگیها بخرند. منزلی در کربلا خریدند و من چند باری هم به آنجا رفتم که اگر حاج رئیس به من پیشنهاد میکرد آن را برای تو بخرم، میگفتم: نه آقا، نخر! نخواستم!»
***
آقای عسگری از علتِ قطع رابطۀ شیرازیها با امام میپرسد. حاجآقای موسوی توضیح میدهد که من همان زمان از دفتریها پرسیدم؛ جواب شنیدم که اینها (شیرازیها) از حضرت امام دعوت کردند که بیایید با انگلیسیها کنار بیاییم و آنها را به عنوان حامی داشته باشیم!
آقای عسگری، که الحق پژوهشگر دقیق تاریخ است و حضور ذهن خوبی دارد، میگوید: «سید محمد شیرازی اوایل انقلاب در مصاحبهای با روزنامهها گفته بود که مسئولین و انقلابیها از بابِ “مؤلفۀ قلوبهم” به رسانههای انگلیسی مثل بیبیسی پول بدهند تا به نفع انقلاب بنویسند! همان زمان بر سر این مصاحبه، جنجال بزرگی در کشور شکل گرفت.»
***
آقای موسوی در ادامه میگوید: «ما چند طلبۀ افغانستانی جوان بودیم که در دفتر خدمت امام بودیم. من اعلامیههای امام را به لبنان، مصر، فرانسه، انگلیس، هند، پاکستان و کشورهای خلیج میبردم و بعضی جاها زندانی هم شدم. فرودگاه پاریس مرا گرفتند. گذرنامههای ما جعلی بود. اکثر گذرنامههای مبارزین جعلی بود. گذرنامۀ آقای غرضیِ وزیر را همان زمان من جعل کردم (میخندد). بعضی از کشورها هم چند سالی ماندم. مثلاً شش ـ هفت سال لبنان بودم. دو ـ سه ماه هم مصر بودم. برای تحصیل در الأزهر رفتم مصر و همزمان اعلامیهها را به زبانهای مختلف بردم. ولی دیدم من نمیتوانم اینجا بمانم و بعد از دو ـ سه ماه برگشتم.
شهید حسینی، از رفقای طلبۀ جوان ما بود. اگر عکسهای امام در نجف را ببینید، عکس ایشان را میبینید. ایشان محافظ امام بود که همیشه اسلحه در جیبش بود. افغانستانیها از بچگی با اسلحه آشنا هستند. طلبۀ شجاع و نترسی بود. در گرمای ۵۰ درجۀ نجف، روزها روزه بود و شبها تا سحر عبادت میکرد. من در مورد ایشان مصاحبۀ مفصلی با “حریم امام” انجام دادم که تیترش این بود: قائم اللیل و صائم النهار. به امام گفتیم: ایشان دارد خودش را میکشد! امام گفت: “من که کاری نمیتوانم بکنم. شما به پدر و مادرش نامهای بنویسید و بگویید که به او بگویند راضی نیستیم.” ما هم نامه نوشتیم و آنها هم نوشتند که راضی نیستیم روزه بگیری. اینجوری بود این شهید عزیز! ایشان بعدها که داشتند از تربت به سمت کاکری میرفتند، ماشین آنها هدف آرپیجی و توپ قرار میگیرد و به شهادت میرسند.
شهید اخلاقی، طلبۀ پاک و صادق و صالحی بود که عاشق و دلباخته امام بود. منافقین او را به شهادت رساندند.
استاد قربانعلی عرفانی، شیخ بزرگوار و از شاگردان خوب حضرت امام بود.
دوستان جالبی داشتیم آقا! یک پارچه ایمان، اخلاص، بزرگواری، گذشت، فداکاری.» بعد با حسرتی میگوید: «آنها شهید شدند و من ماندم!… یک بار مرحوم آیتالله عمید زنجانی را دیدم. به من گفت: “آقای موسوی، شما افغانستانیها بیشتر از ما ایرانیها به انقلاب خدمت کردید!"».
بعد هم خاطراتی هم از حضورش در مصر و لبنان و امام موسی صدر هم برای ما گفت که همه جالب بودند و پرماجرا! در سه ساعتی که برای ما حرف زدند، لحظهای از گفتههایش پرت نبود و الحمدلله خیلی سرحال بودند و باانرژی حرف زدند.
در آخر بحث، حاجآقای موسوی با اشاره به تابلویی طلاییرنگ که روی آن نوشته بود «ابوخالد کابلی» از ما میپرسد: «ایشان را میشناسید؟» آقای اکبری میگوید: «سردار کابلی؟!» میگویند: «نه، نه! سردار کابلی معاصره. ابوخالد کابلی از اصحابِ امام زینالعابدین و امام باقر و امام صادق علیهم ـ صلوات الله علیهم اجمعین ـ هستند که اوایلِ امامت امام موسی بن جعفر(ع) را هم درک کردهاند؛ از معمّرین بوده است. من سیصد حدیث که ایشان از اهلبیت(ع) نقل کردهاند را از دلِ کتابهای معتبر حدیثی استخراج کردهام. ما الآن یک رسالۀ صدصفحهای در مورد ایشان نداریم! ما الآن در این مؤسسه به دنبال همینها هستیم که از اهلبیت طاهرین(ع) حدیث نقل کردهاند و از اهالی خراسان بزرگ بودهاند!
من درآوردهام که هرات بیست محدث و راوی دارد. غزنه، کابل، جزجان، بامیان، بلخ هم محدثین فراوانی داشتهاند. ما در این مؤسسه به دنبال احیای این فرهنگ شیعی هستیم. از شعرای شیعه و عرفای شیعه که اهل خراسان بزرگ بودهاند.»
***
مؤسسه ابوخالد کابلی، مؤسسه پژوهشی و تحقیقاتی حاجآقای موسوی، یارِ قدیمیِ حضرت امام است. از همان مؤسسههای بیمجوز! کاش برای فعالیت این مؤسسه یک مجوزی هم داده شود! کاش خراسان بزرگ و اهالی خراسان بزرگ را هنوز هم ایرانی بدانیم! کاش این مرزهای ظاهری، مرز دلهایمان نشود! هنوز هم قلبِ اهالی خراسانِ بزرگ، برای ایران و انقلابِ ما میتپد. هنوز هم ایران و افغانستان برادرند. خونهایشان در هم آمیخته است. کاش به اصل خویش بازگردیم!
منبع:اخبار حوزه