حکایت های آموزنده- کرم بیین و لطف خداوندگار.....
03 آبان 1399 توسط السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا (س)
روزی حضرت ابراهیم خلیل الله (ع) مشغول خوردن غذا به تنهایی بود . به بیرون خانه رفت و پیرمردی را دید که بر دوشش هیزم داشت . از او خواست که با او غذا بخورد .هنگامی که پیرمرد شروع به خوردن کرد نام خدا را نیاورد . ابراهیم از او دلگیر شد . پیرمرد گفت من ملحد هستم و خدا را ستایش نمی کنم . و از انجا برفت . وحی آمد که ما در این مدت او را اطعام کردیم و از او چیزی نخواستیم . تو یک بار اطعام کردی و خواستار ستایش خدا از جانب او هستی . برو و او را باز آر. ابراهیم (ع) پیش پیرمرد رفت و ماجرا را تعریف کرد . پیرمرد گریست و به خدا ایمان آورد.
منابع :
1-سایت ” داستان کوتاه ” به آدرس ” http://dastankotah1.blogfa.com “
2-پایگاه اطلاع رسانی حدیث شیعه به آدرس “http://hadith.net “