داستان ترسناک
داستان ترسناک
خواهشا"هرکی میترسه نخونه
روزی روزگاری در زمان های قدیم یه پسر جوانی یه دوچرخه داشت. سوار دوچرخش بود از سرکارش برمیگشت همیشه برای رسیدن به خونه مجبور بوداز وسط قبرستون رد بشه.
هوا کاملا” تاریک شده بود داشت از وسط قبرستون رد میشد
که یهو از یکی از قبرها صدایی اومد. گفت اَهااااااای کجا میری؟ ?
پسر به خودش گفت حتما” خیالاتی شده به راهش ادامه داد باز صدارو شنید گفت با توام اَهااااای کجا میری؟ ?
پسر با سرعت تمام دوچرخه شو روند و دور و دور تر میشد تا این که از قبرستان بیرون رفت.
رسید خونه چیزی به کسی نگفت.
روز بعد باز که از قبرستون داشت رد میشد تا از کنار همون قبر دیشبی گذشت صدایی اومد گفت: اَهااااای تا کی میخای فرار کنی من رفیقم اینجا زیر خاک افتادم کجا میری؟
پسر با ترس و لرز گفت تو کی هستی منو از کجا میشناسی؟
صدا گفت: من فلانی م. چند ساله پیش مثل تو یه دوچرخه داشتم که یه روز سوار دوچرخم بودم یه نامرد زد بهم خوردم زمین ضربه مغزی شدم حالا هم چند ساله که مُردم.
پسر گفت کی با تو اینجوری کرد که ضربه مغزی شدی؟
صدا گفت: تو
پسر گفت : حالا چی میخای از من؟
گفت : معلومه جونتو
پسر گفت : ولی من الان زن گرفتم بچه دارم به زن و بچه هام رحم کن
صدا گفت : تو به من رحم نکردی منو نبردی بیمارستان که نمیرم فرار کردی. الان میخای من چه طور به تو رحم کنم؟!
پسر گفت : باشه حالا که رحم نمی کنی حداقل اجازه بده برم برا آخرین با زن و بچمو ببینم
صدا گفت: باشه برو ولی اگه بر نگردی قبرستون خودم میام دنبالت خونتونو خوب بلدم
پسر گفت : باشه قول میدم برگردم
پسر رفت خونه. ماجرا رو برای زنش گفت. زنش گفت ای بابا مرد تو خیالاتی شدی مگه همچین چیزی ممکنه!!!
مرد هرچی به زنش می گفت زنش باور نمیکرد. چند روز مرد از ترس سرکار نمیرفت
تا اینکه خودشم باورش شده بود که خیالاتی شده.
به خودش گفت اگه خیالاتی نبودم باید تا حالا مُرده بودم چون فلانی گفت خونمونو بلده پس چرا نیومد جونمو بگیره.!!
خلاصه بعد از چند روز باز مثل هر روز شاد وشنگول رفت سوار دوچرخش شد و رفت سرکار
تا این که شب شد داشت برمیگشت خونه که. یهو صدایی از توی یکی از قبرها بیرون اومدگفت: اَهااااای فلانی چرا به قولت وفا نکردی و بر نگشتی؟ پسر جون تا صدارو شنید این دفعه از ترس همون جا سکته کرد و افتاد. هوا که روشن شد اهالی محلشون اونو پیدا کردن اما دیگه کار از کار گذشته پسر از دنیا رفته بود.
دوستان اون صدا که پسر میشنید صدا از قبر نبود بلکه صدای وجدان پسر بود که سالها او رو عذاب میداد. تا این که همین عذاب موجب مرگش شد. آدم هر خطایی هم بکنه نباید ازش فرار کنه چون فرار راه کنار اومدن با عذاب وجدان نیست. بلکه باید تاوان اشتباهش هرچقدر هم سنگین بود بپردازه تا حساب و کتاب اون طرفش یعنی عالم دیگه براش آسونتر بشه.
این داستان مربوط به ایام بچگی هام بود که از دوستام شنیده بودم برای شما هم گفتم.
شب خوش