یک داستان واقعی
تازه طلبگی سطح 2 قبول شده بودم. روز اول ورود به حوزه بود. من خیلی اشتیاق داشتم. میگفتم خدایا طلبگی یعنی چی! همش فک میکردم قراره از امروز هر روز روزه بگیریم و چادر نمازمو نو سرمون کنیم بابت تمام عمرمان نماز قضا بخونیم. بعدشم قرآن بخونیمو ذکر مصیبتی برای امام حسین…
ولی به هرکی نگاه میکردم میدیدم داره بیسکویتی یا کلوچه ای، به هر حال یه چیزی میخوره. منم توی دلم می گفتم حتما” این بنده های خدا مثل من تازه واردن نمیدونن باید هر روز روزه بگیرن ?
توی شلوغی ایستاده بودم و به جمعیت طلبه ها نگاه میکردم.
یادمه اون روز محض احتیاط صبحانه نخورده بودم گفتم شاید بهمون بگن باید روزه باشین ?
همه طلبه ها توی سالن رو شلوغ کرده بودن. منتظر ماشین مینی بوس بودیم که بیاد بریم امام زاده حسن
تا امام زاده حسن بیست دقیقه راه بود
مینی بوس ها اومدن منم بدو بدو رفتم سوار بشم. یهو مدیر فرهنگیمون شونمو کشید گفت ندو دخترم می اُفتی.
منم لبخند زدم گفتم باشه خانم. آخه جا نمیمونه برام. میخاستم برم
باز مدیر فرهنگیمون گفت دختر یه لحظه.
با دست اشاره کرد گفت بیا اینجا
منم با ناراحتی رفتم پیشش. توی دلم گفتم خدا جا برام نمیمانه این خانمم هی ولم نمی کنه ?
گفتم بله خانم. گفتن دخترم این جوراب چی پوشیدی؟ منه ساده دلم سریع خندیدم فک کردم از جوراب خوشش اومده. گفتم خانم راستش این داداش کوچیکم خودش برام گرفته
خانم گفتن. مبارکت باشه ولی توی خونه بپوش. برای حوزه یه جوراب مشکی بخر. منم دلم یهو ریخت. چون تنها رنگی که ازش متنفر بودم مشکی بود. گفتم: خانم آخه من از مشکی بدم میاد. به خدا خانم من یه زره لباس مشکی ندارم تازه داداشم چند ماه پیش از دنیا رفتن من تا چهلمشون اصلا” مانتومو از تنم در نیاوردم چون تنها لباس مشکیم مانتوم بود. بغض گلومو گرفته بود ادامه دادم گفتم :خانم اصلا” رنگ مشکی می پوشم دلم میگیره. میشه همین جوراب پام باشه
خانم گفتن : نه جورابتو بعدا” عوض می کنی حالا برو سوار شو از ماشین جا نمونی.
منم بدو بدو رفتم
خانم ازپشت سر گفت: ندو دختر لا اله الا الله
منم دیگه آروم راه رفتم و یه زره نگاش کردم و بعد سرمو انداختم پایین که مثلا” خجالت کشیدم. ولی نتونستم جلو خودمو بگیرم تا دیدم دور شدن با بدو بدو دویدم رفتم سوار ماشین شدم.
توی امام زاده حدیث کساء خوندن منم دیدم همه گریه می کنن. نمیدونستم برای چی باید گریه کنم چون مداح هم همش گریه میکرد درست روضه رو نمیگرفتم. به این خاطر نشستم برای داداش خدا بیامرزم گریه کردم. توی دلم به داداشم گفتم داداشی من اومدم طلبه بشم از خدا میخام توی همه ثواب طلبگی تو هم با من شریک باشی
بعداز حدیث کساء و صحبت های امام جمعه شهرمون، ازمون با کیک و تکدونه پذیرایی کردن و دوباره به حوزه برگشتیم
توی حوزه گفتن دیگه برین خونه به امید خدا سه شنبه میریم برای زیارت حضرت معصومه. حضور همه طلبه های تازه وارد الزامیه. برگه های رضایت نامه هم الان بهتون میدیم سه شنبه حتما” با خودتون بیارین. این سفر سه روز طول میکشه. غذا و خرت و پرت لازم نیست با خودتون بیارین. فقط لباس گرم بپوشید چون با مینی بوس میریم توی راه سردتنون نباشه. و از خانه هم یک دفترچه یاداشت و قلم با خودتون بیارین. چون اونجا اساتید محترمی میان براتون حرفای خوبی میزنن که یادداشت کنین ?
منم به دوستم مهتاب گفتم دیدی آجی ما اینجا کاری به جز ذکر مصیبت و رفتن به زیارت این امام و اون امام نداریم. خدا بخواد اومدیم خوب جایی قراره ببرنمون آسمون هفتم دیگه خلاصه خوش به حالمونه حتی میریم مکه.. ?
.
رفیقم مهتاب گفت باور کن داری اشتباه می کنی این فقط می برنمون زیارت که نمک گیر حوزه بشیم
منم گفتم :به هرحال من از فردا روزه ام سر به سرم نذاری کلوچه هم تعارف نکنی ها?
مهتاب بنده خدا خنده کوچیکی کرد گفت باشه تعارفت نمی کنم ولی سهمتو کنار میزارم که افطار بخوری
منم دیگه هیچی نتونستم بگم گفتم باشه. خداحافظ تا سه شنبه
یهو برگشتم گفتم مهتاب راستی سه شنبه ساعت چند باید بیایم حوزه؟؟
گفت نمیدونم بزار الان می پرسم
مدیر فرهنگیمون با صدای بلند گفتن: خانما توجه کنید خانما همه توجه کنید برای سه شنبه ساعت 8 شب توی حوزه باشین
منم زود گفتم مهتاب خداحافظ من گرسنمه صبحانه نخوردم باید برم بای بای
مهتاب با خنده دست تکون داد با صدای بلند گفت خداحافظ آجی
………
………
چند روز گذشت و ما طبق برنامه قبلی ساعت 8 شب توی حوزه حاضر شدیم و با مینی بوس از اسلام آبادغرب راهی شهر قم شدیم خانواده ها همه نگران بودن چون ماشین مینی بوس خیلی قدیمی بود و شب تاریک و هزار اتفاق غیر منتظر ما رو تهدید میکرد
با خوندن آیت الکرسی و ذکر صلوات راهی قم شدیم
من اون شب نتونستم حتی یک دقیقه هم بخوابم از بس که مینی بوسه سر و صدا میکرد و مرتب تکون میخوردیم
….
صبح که رسیدیم قم. نزدیک یک ساختمان بزرگ پیاده شدیم. چشام خواب آلود بود. یادم نمیاد روی سر در ساختمون چی نوشته بود. بعداز عبور از چند راهروی تو در تو داخل سالنی بزرگ که پُر از صندلی بود شدیم.
من هنوز خوابم میومد. ولی دیدم طلبه های زیادی از شهرهای مختلف به اینجا دعوت شدن
خانم فرهنگی گفتن خانمای مدرسه فاطمه الزهرا همه یک قسمت بشینن. پراکنده نشینین
منم زود گفتم خانم ما صبحانه نخوردیم کَی صبحانه بهمون میدن؟
خانم فرهنگی در حالی که چادرشو سفت گرفته بود. گفت: آبرو داری کنید زشته. فعلا” خبری از صبحانه نیست الان حاج آقا میان براتون حرف میزنن استفاده کنین ?
منم رفتم روی یک صندلی نشستم بعد دیدم خوب نمی تونم سخنران رو ببینم. کردم شلوغ پلوغ.
گفتم: بچه ها زود باشین بیایم بریم اُون عقب. هم می تونیم سخنران رو خوب ببینیم و هم می تونیم خوب بخوابیم آخه دیشب نخوابیدیم?
یکی از دوستان گفتن آره راست میگه بریم عقب.
همه عقب نشینی کردیم.
نمیدونم کدام خدا بیامرز با خودش پتو آورده بود. چند نفری پتو رو کشیدیم روی خودمون. چشمامونو بستیم که بخوابیم.
یهو با صدای بلند حاج آقا چشمامونو باز کردیم. حاج آقا از پشت میکروفن گفتن خواهرایی که عقب نشستن برم بالشت بیارم یه وقت اذیت نشین.
کل سالن از خنده منفجر شد
منم گفتم ای خدا اینا نه صبحانه دادن بهمون نه میزارن بخوابیم.
خانم فرهنگیمون با عصبانیت در حالی که چادرشونو سفت گرفته بودن اومدن نزدیک ما گفتن زود باشین اون پتو رو جمع کنین. دفترچه های یادداشتتونم در بیارین حرفای حاج آقا رو یادداشت کنین بعدا” ازتون میخام. هرکی ننویسه بعدا” توی پرونده انظباطیش یادداشت میشه
منم دیگه کلا” خواب از چشام پرید
دیگه هر حاج آقایی حرف میزد منم مثل بچه خوب نشستم یادداشت میکردم هرچند خیلی گرسنه ام بود.
یهو وسط صحبت های حاج آقا چند بسته خوراکی کلوچه و تکدونه پخش کردن. منم سریع سهممو که تعارفم کردن با دو دستی گرفتم گفتم خدا پدر مادرتونو بیامرزه داشتیم میمردیم. خانمه خندید و داشت میرفت. منم این دفعه گفتم نذرت قبول باشه الهی بری بهشت. بازم خندید خانمه گفت نوش جونتون
تکدونه و کیک رو که خوردم کمی جون گرفتم.
یهو سخنران جدید اومد. اسمشون حاج آقا مومنی بود. خودش بنده خدا میدونست ما خیلی خسته ایم. به همین خاطر حرفاشو با شوخی شروع کرد. یهو وسط حرفاش گفت حالا یک سوال مهم دارم ببینم کی بلده جواب بده. منم گوشامو تیز کرده بودم که ببینم سوال چیه
گفتن : طلبگی یعنی چی؟
منم زود شلوغ پلوغ کردم گفتم آقا من بلدم. من بگم؟؟ آقا تو رو خدا بزارید من بگم.
چندتا از خانما دستشونو بالا گرفته بودن. من رفتم نزدیکشون با صدای بلند گفتم دستتو بنداز. من میخام بگم.
حسابی شلوغش کرده بودم به خواهرا گفتم. خواهشا” همه دستشونو بندازن من میخام بگم.
بعد رو به حاج آقا کردم گفتم حاج آقا من بگم؟
حاج آقا مومنی نگاهی به کل جمعیت کردن بعد گفتن با انگشت به من اشاره کردن که شما بگین؟
منم سریع گفتم آخ جون. رفیقام همه گفتن فاطمه داره تو رو میگه بگو بگو. آفرین..
منم از روی صندلیم بلند شدم و سینه صاف کردم گفتم بسم الله الرحمن الرحیم اینجانب فاطمه نجفی هستم طلبگی یعنی سرباز امام زمان. ?
حاج آقا مومنی دستی به ریششون کشیدن و نگاهشونو پایین انداختن. کل سالن سکوت کرده بود. بعد از چند ثانیه حاج آقا نگاهی به من کرد و گفتن. دخترم دیگه این حرف رو جایی نرنی ها بهت میخندن?
سالن از خنده منفجر شد
منم گفتم حاج آقا ما از توی تابلوی حوزمون یاد گرفتیم. باور کنید اونجا نوشته بودن طلبگی یعنی سرباز امام زمان
دوستام هی با دست اشاره میدادن بشین آبرومونو بردی
منم گفتم نمیشین. به من چی. توی حوزه نوشته بودن طلبگی یعنی سرباز امام زمان ?
منم با صدای بلند گفتم حاج آقا پس طلبگی یعنی چی؟
حاج آقا گفتن دخترم شوخی کردم گفتم که همه خواهرا بخندن. شما درست گفتین. ولی بین مردم اگه نگین بهتره. چون ما ها باید کلی زحمت بکشیم تا بتونیم لیاقت سرباز امام زمان بودنو پیدا کنیم
منم نشستم و به دوستام گفتم دیدین درست جواب دادم?
دوستام گفتن خوبه هم. تو جرأت کردی چیزی گفتی. آفرین..
گفتم:خواهش می کنم.
یهو خانم فرهنگیمون اومد. گفت آفرین خانم نجفی. منم گفتم: خانم خواهش می کنم تا منو دارین غصه نخورین
اینم یکی از خاطرات من بود