سید محمد صمصام از عارفان مشهور اصفهانی مدفون در تخت فولاد است که در سال ۱۲۹۰هجری شمسی، در خاندانى روحانى و مبلّغ دين در محلهى صرافهاى اصفهان دیده به جهان گشود.
به گزارش ایمنا ، وى دوران كودكى را در اين خانواده روحانى پشت سر گذاشت، و راهى حوزه ى علميه شد. مقدمات و سطح را نزد اساتيد زمان فراگرفت. وی که بنا به نقل دوستانش از استعدادهای بسیاری برخوردار بود، از اوایل تحصيل ضمن كسب فقه و اصول به عرفان اسلامى نظر داشت و همراه با ديگر علوم مقدمات و مبادى، فلسفه و عرفان را نيز آموخت تا اينكه علاقه مخصوصى نسبت به عرفاى بزرگ اسلامى پيدا كرد. در این بين آثار معنوى مولوى تاثیر شگرفی بر وی داشت. مثنوى را خوب مى خواند و خوب مى فهميد، تا اينكه اين ذوق عرفانى در اعماق روح او اثر كرد و همه ى زندگى و وجود او را تحت تأثير قرار داد، و همانند عرفاى بزرگ پشت به دنیا کرده و به فکر محرومان و نیازمندان بود. وى با شركت در مجالس و بيان كلمات طنزآميز و بهلول گونه حقايق و انتقادات زمان خود را بيان مى نمود.
صمصام در تهذيب نفس تا آنجا پيش رفت كه پرده ها و حجاب ها از مقابل چشمانش دريده و گاه و بيگاه كرامت هايى از او بروز مى كرد و خبرهايى مى گفت، امّا خود را بى خبر از همه جا مى نمود.
وى كه تحمّل دوران ستمشاهى زمان رضاشاه و فرزندش را نداشت براى مقابله با ستم پیشگی آنان، راه بهلول را در پيش گرفت و مصلحت را در به سخره گرفتن آداب و رسوم جامعه ى زمان خود ديد و تمام اصول و قوانين و سنّت هاى اجتماعى را زير پانهاد و به مبارزه با ستم پرداخت. بسيار ديده شده بود كه آن مرد الهى و آن درويش واقعى چه بخشندگى ها کرده و حتى وقتى تصادف كرد و به بيمارستان انتقال يافت آنجا با صداى لرزان گفت: آن مرد كه با ماشين به من زده را آزادش كنيد برود!
صمصام و استجابت دعا
زندگى بسيار ساده صمصام نمونه اى از بى توجّهى او به دنيا بود. در طول عمر خود از هيچكس جز خدا نترسيد، از اين رو بر فراز منبر در شلوغ ترين جلسات روضه به شخص شاه مى تاخت و با كلمات طنزآميز به طاغوت و درباریان حمله مى كرد.
در مشكلات و گرفتاري ها، مردم به نیت او نذر مى كردند و حاجتشان روا مى شد و به هر كجا مى رفت و هر جا مى رسيد مردم به او پيشكش و هديه مى دادند چون اعتقاد داشتند قدم او بابركت است.
در منزل خود با كمال سادگى زندگى مى كرد، در منزلش چند ميش و بز و پرنده داشت كه از آنها مراقبت مى كرد. از آنجا كه اهل ادّعا نبود مردم به وى اعتقاد داشتند كه به تبرك جستن به ايشان خيلى از مشكلاتشان حل مى شود و هر كس گرفتارى و پريشانى داشت خدمت او مى آمد و ايشان دعا مى كرد و حاجت روا برمى گشت.
صمصام و عبادت و بندگی
هر اصفهانى داستانى، حكايتى و خاطره اى از او در سينه دارد، كه حاكى از حاضر جوابى، انتقاد، فهم و درك او نسبت به اوضاع زمان بود، امّا از همه مهمتر حال خوش او در عبادت و بندگى خدا بود.
در اين مورد حجت الاسلام و المسلمين حاج آقا مصطفى هرندى مى گويد: «در يك سفرى كه به مشهد مقدس مشرّف شده بودم روزى ديدم که صمصام وسط مسجد گوهرشاد ایستاده و نگاه مى كرد، نگاهش كردم، به من گفت جايى نرو بمان، نمازش را خواند و در ايوان مقصوره منبر رفت و شروع كرد به شوخى كردن، و گفت ما دو تا آلمان داريم، يكى آلمان شرقى و يكى هم آلمان غربى، آلمان شرقى سه چيز نداشت، يكى روضه خوان يكى مرده شور و يكى هم امام جماعت، حالا من امام جماعت آلمان شرقى هستم و كرايه مى خواهم كه بروم آلمان شرقى. مردم كه ايشان را نمى شناختند باورشان آمده بود، از منبر پايين آمد و روى پله ى دوم نشست و مردم شروع به پول دادن كردند و مرحوم صمصام هم شروع به جمع آورى پول ها كرد. بعد به من گفت من سفر اوّلم است كه به مشهد مقدس مى آيم و راه را نمى دانم و بيا باهم به حرم برويم. وقتى خواستيم وارد حرم شويم گفتم بايد كفشهايمان را به كفشدارى بدهيم. او گفت من كفشهايم را نمى دهم چون اين كفشدار را نمى شناسم نمى دانم اسمش چيست؟ پدرش كيست؟ خانه اش كجاست؟ و اگر رفتيم و آمديم و او نبود كفشهايمان را از چه كسى بگيريم؟ گفتم شماره مى دهند گفت اگر آمديم و او نبود شماره را بپوشيم؟! و بالاخره كفشهايش را نداد و با آن همه پول وارد حرم شد داخل حرم كه شد فقط يك سلام داد و گفت آقاى هرندى بيا برويم، گفتم بمان تا زيارت بخوانيم گفت نه، بيا برويم تو فكر كردى من آمده ام سر امام رضا(ع) را درد بياورم.
رفتيم حسينيه اصفهانى ها كه تازه ساخته شده بود و استراحت كرديم، شب از او پرسيدم كه چه مدتى در مشهد مى مانى؟ گفت نمى دانم تا زمانى كه امام رضا(ع) حاجتم را بدهد. هر وقت به حرم مى آمد هرچه در اتاق داشت همراه خود به حرم مى آورد، مى گفت مى خواهم هر موقع كه حاجتم را گرفتم از همانجا برگردم اصفهان، به او گفتم از كجا مى فهمى كه حاجتت را امام رضا(ع) داده است. گفت: هر وقت كه آمدم حرم و گريه افتادم مى فهمم. حرم كه مى آمد زيارت جامعه را مى خواند. روز سوم يا چهارم بود كه رفته بوديم حرم، سلام داد و افتاد به گريه، گريه هاى زيادى كه شانه هايش تكان مى خورد، زيارت را خوانديم و بيرون آمديم و گفت: آقاى هرندى خداحافظ من دارم مى روم به طرف اصفهان و حركت كرد.
مرحوم صمصام از چهرههاى محبوب اصفهان بود
كسى در اصفهان نيست كه صمصام را نشناسد و به او علاقه نداشته باشد. زندگى او سبك و شيوهاى خاصی داشت، مثلاً هيچ وقت سوار ماشين نمى شد. سوار قاطر يا الاغى كه داشت مى شد و در تمام محافل و جلسات مذهبى اصفهان و جاهايى كه روضه و منبر بود، مى رفت. حضور او در محافل بر اساس دعوت قبلى نبود. يك حالت بهلول گونه اى داشت، حالتى كه به نظر مى آمد مقدارى شايد سطحى يا به اصطلاح آدم خُلى باشد ولى با اين حال تمام افعالش از روى درايتى خاص بود. بسيار فرزانه و حكيم و حتّى باسواد بود. در جلسات منبرهايى كه مى رفت، چه با دعوت يا بدون دعوت، پول مى گرفت، و پول را نقداً دريافت مى كرد، چه اجازه ى منبر به او بدهند و چه ندهند، زيرا بعضاً هم نمى گذاشتند منبر برود. معروف بود كه افراد زيادى از ايتام و فقراى اصفهان را او اداره مى كند. در زندگى شخصى خودش چيزى جز سادگى و ساده زيستى نداشت. وقتى از خيابان و حتى از بازار اصفهان عبور مى كرد راه ها بند مى آمد و همه مى ريختند دور و برش سلام مى كردند و بچه ها اطرف او را مى گرفتند. او هم گاهى يك چيزى مى گفت، اگرچه بعضى وقتها هم عصبانى مى شد، ولى همه از سبك و سياق صمصام خوششان مى آمد.
با اين كه پير بود بااستقامت و سرزنده مى نمود و هرچند قيافه اى جدّى داشت و آهنگين و رجزگونه سخن مى گفت اما محتواى حركات و معنى كلماتش عمدتاً طنز بود و شوخى هايش ظريف و جهت دار بود.
مجموعه ى اين خصوصيات باعث مى شد صمصام در هر مسيرى عبور مى كرد انبوهى از مردم مخصوصاً بچه ها به دنبالش او را همراهى كنند.
با همه ى سادگى و سيادت و محبوبيّت و كهولت سن، زبان برنده اى در برخورد با مسايل اجتماعى داشت، از اين رو تأثيرى عميق در نفوس مردم مى گذاشت. ايشان معمولاً بزرگترين و پرجمعيت ترين جلسات اصفهان را براى سخنرانى خود انتخاب مى كرد، و بى دعوت در ابتداى مجلس مترصّد مى ايستاد، و در حد فاصل منبر قبل و بعد به منبر مى رفت، سخنران بعدى كه قصد رفتن بالاى منبر را داشت و مى ديد صمصام بالاى منبر سبز شده است، ناچار بود كنار بنشيند و صبر كند تا صمصام منبرش تمام شود، و حتى اگر فرد يا افرادى در حال بيرون رفتن بودند آنها را مى نشاند.
در مجلسى كه آيت اللّه بهبهانى نيز براى روضه شركت كرده بود و عصازنان در حال خارج شدن از مجلس بود، صمصام به مجرد استقرار روى منبر قبل از هر كلامى با صداى بلند گفت: حلالزاده ها بمانند، حرامزاده ها بروند! مرحوم بهبهانى به همان نقطه اى كه رسيده بود نشست و بالطبع بقيه نيز! اين شيوه ى او براى در دست گرفتن منبر بود. اين حرف ها با آن لحن و سبك خاص و شيرينى كه صمصام داشت موجب خنده فراوان مردم مى شد. او داراى آهنگ و لحنى خاص بود كه معمولاً با تكيه به صوت حرف مى زد. و خيلى شيرين و زيبا و اديبانه صحبت مى نمود در حالى كه سبيل هايش را به طرز خاصى مى كشيد و گاهى ريش هايش را مثل رستم دو شقه مى كرد و يك شال سبز به سر و شالى ديگر به كمرش مى بست قباى كوتاهى هم مى پوشيد و قيافه اى منحصر به فرد به خود مى داد.
موضع گيرى در مقابل دولت پهلوى
موضع گيرى ها و سخنان طنزآلود او عليه رژيم پهلوى و در جهت دفاع از امام خمينى(ره) و نهضت او تداعى كننده ى بهلول، صحابى معروف امام كاظم(عليهالسلام) بود و سالهاى سال است داستان هاى صمصام در رابطه با امام و رژيم نقل محافل و مجالس عام و خاص است.
او مردى بسيار عاقل و نكته سنج و در عين حال شوخ طبع بود. اكثر منبرها و كارهاى وى داراى ظاهرى فكاهى بود ولى باطنى انتقادى داشت. گاهى پايش را از شوخى هاى عاميانه فراتر مى نهاد و با پادشاهان و مردان سياسى قدرتمند وقت نيز شوخى مى كرد. در بين معمّرين اصفهانى كمتر كسى را مى توان يافت كه او را نديده و حكايت و لطيفه اى از اين مرد استثنائى به خاطر نداشته باشد.
صمصام و ارتباط با امام(ره) و انقلاب
ماجراى ديگر اين كه بعد از دستگيرى حضرت امام(ره) بعد از پانزده خرداد در يكى از همين جلسات بسيار مهم و پرجمعيّت با همان آهنگ و لحن خاص که داشت، مى گويد: هرچه به اين سيّد(خمينى) گفتم پايت را روى دُم سگ نگذار سگ مى گيرد تو را، حرف صمصام را نشنيد و بالاخره پا روى دم سگ گذاشت و سگ گرفتش. اين جملات را با همان لحن خاص خودش، شيرين و زيبا و اديبانه و با نثر مُسجَّع، در شرايط خفقانى بيان كرده بود كه آن زمان كسى جرأت بردن نام امام را نداشت. با اين سخنان افراد ساواك بلافاصله مى آيند و مرحوم صمصام را دستگير مى كنند. سعى و اصرار ساواك براى سوار پيكان نمودن ايشان به نتيجه نمى رسد و مى گويد من با الاغم مى آيم. بالاخره افراد ساواك مجبور مى شوند صمصام و الاغش را همراهى كنند تا به مقرّ ساواك برسند. در بين راه تمام مردمى كه در مسير ايشان عبور مى كردند متوجّه صمصام شدند و اطرافش شلوغ مى شود. خبر دستگيرى و رفتن صمصام به طرف ساواك در پى سخنرانى به حمايت حضرت امام در شهر مى پيچد كه ادامه ى اين ماجرا از قول خود صمصام و يا شايد بعضى افراد ساواك به بيرون درز پيدا كرده بود كه ساواكي ها به خاطر همان خلق و خوى خاص و دوست داشتنى او دور او جمع مى شوند. رئيس ساواك هم مى آيد و وقتى محبّت مردم حتى برخى افراد ساواك را به صمصام مى بيند و به شخصيت او پى مى برد بنا را بر ترساندن او مى گذارد و با قيافه اى خيلى خشن فرياد مى زند: توى ديوانه را من بايد سر جايت بنشانم، كارى با تو مى كنم كه ديگر نفس نكشى، و اين مزخرف ها را نگويى، پدرت را درمى آورم، و شروع به هتاكى و فحاشى مى كند. سپس دستور مى دهد صد ضربه شلاق به او بزنند. شلاق را مى آورند و خوب صحنه سازى مى كنند تا او را مرعوب كنند. صمصام با همان ابهتى كه داشت مى گويد، دست نگهداريد من يك جمله بگويم، بعد هرچه مى خواهيد مرا بزنيد. مى گويد: من صد ضربه شلاق را قبول دارم امّا چون ما از خاندان عصمت و بذل و كرم و بخشش هستيم به تأسى از جدّم پيغمبر كه بخشنده و اهل سخاوت بود پنجاه تا از آن را به خود اين آقاى رئيس بخشيدم كه به او بزنيد؛ و سپس اشاره به يكى از سران ساواك مى كند و مى گويد: بيست تايش را هم به ايشان بزنيد، ده ضربه هم به فلانى، پنج ضربه را هم به ديگرى، و سه تايش را هم به فلانى تا به نود و هشتمين مى رسد، بعد مى گويد حالا براى اينكه اين الاغ من هم دلش نشكند دو ضربه شلاق هم به اين الاغم بزنيد. با اين شگرد رئيس ساواك و اطرافيانش را در رديف الاغش به حساب مى آورد. رئيس ساواك عصبانى تر مى شود و مى گويد يااللّه بخوابانيدش مثل اينكه رويش كم نمى شود. خلاصه شلاق را بالا مى برند تا او را بزنند، مى گويد: صبر كنيد، من يك جمله ديگر هم بگويم و بعد بزنيد كه من حقم است و صد تا هم كم است دويست تا بايد بزنيد بعد با كمى تأمل مى گويد واللّه من خودم، عالم بى عمل هستم عالم بى عمل بايد بخورد دو بار هم بايد بخورد. مى گويند چطور؟ مى گويد: يك روز خودم به سيّد خمينى گفتم پايت را روى دم سگ نگذار، سگ تو را مى گيرد، ولى الان خودم پايم را گذاشته ام روى دم سگ با اينكه مى دانستم اين طور است، در عين حال خودم هم همان كارى را انجام دادم و حقم است بزنيد.
رئيس ساواك وقتى مى بينند كه نمى شود با اين آدم طرف شد با عصبانيت تمام سيّد را با تهديد و داد و فرياد از ساواك بيرون مى كند.
صمصام و جهان پهلوان تختى
در ايّام مرگ جهان پهلوان تختى كه با تأثّر و تأسّف عموم همراه بود، صمصام قصد داشت با اسب خود از پله هاى شهردارى بالا رود كه پاسبان ها جلوى راهش را گرفتند و نگذاشتند سواره وارد شهردارى شود. از صمصام اصرار و از مأموران انكار، بالاخره بعد از چند دقيقه كلنجار رفتن يكى از نگهبانان شهردارى جلو آمد افسار اسب را در دست گرفت، حال با شوخى و يا جدّى خطاب به صمصام گفت: اگر نفس بكشى تو را هم مثل تختى مى كشند! صمصام از حرف پاسبان ناراحت شد و دستش را بلند كرد و سيلى محكمى به گوش پاسبان نواخت و گفت: اگر تو هم مى فهميدى مثل تختى كشته بودنت!
اين مرد بزرگ در ششم محرّم سال ۱۴۰۱ هجری قمری برابر با بيست و چهارم آبان سال ۱۳۵۹شمسی در حالى كه طبق معمول با اسب خود به مراسم سوگوارى خامس آل عبا حضرت ابا عبداللّه الحسين(ع) مى رفت در اثر تصادف با اتومبيل به لقاءاللّه پيوست و روح پاكش قرين روضه ى رضوان شد و پيكر وى در جوار خاندانش در سمت جنوب شرقى تكيه بروجردی (درب کوشک) دفن گرديد
منبع:سایت خبر گزاری ایمنا