داستان واقعی
سال اول دبیرستان بودم. امتحانات خرداد ماه داشتم. خیلی برام مهم بود که همه کتابهامو قبول بشم چون قرار بود بعدش انتخاب رشته کنیم
اما روزگار جوری برایم چرخید که نتونستم زبان انگلیسی رو که یکی از درس های مهم بود خوب بخونم
رفتم سر جلسه هرچی که بلد بودم جواب دادم. وقتی برگشتم خونه به مامان هیچی نگفتم که امتحان خوب ندادم. مثل همیشه با روی شاد غذامو خوردم و بعداز کمی استراحت برای امتحان بعدی آماده شدم. چون امتحاناتمون فشرده بودن و وقت نداشتن.
از همون شب تا وقتی که کارناممون حاضر شد هرشب یواشکی میرفتم یه گوشه که کسی منو نبینه و دعایی که امام رضا برای برآورده شدن حاجت توصیه کرده بودن و در کتاب ادعیه و زیارات تألیف عزیزالله عطاردی آمده می خوندم و می گفتم یا امام رضا آبرومو حفظ کن نزار زبان انگلیسی تجدید بشم و گرنه فامیلا مسخرم میکنن
هرشب دعا میکردم و ایمان داشتم این دعا معجزه داره چون امام رضا خودش گفته هرکی این دعا رو بخونه حاجتش برآورده میشه
روز موعود که رسید و رفتم کارنامه بگیرم گفتن باید مادر یا پدرتون بیان کارنامتونو تحویل ایشون میدیم چون باید نمیدونم بابت بیمه بابت چی پول پرداخت کنن
مادرم رفت کارناممو گرفت. منم دل توی دلم نبود ولی سعی می کردم عادی باشم مشغول نظافت خانه شدم
یهو مادرم در زد. در رو براش باز کردم منتظر بودم بگه که تجدید آوردی
مادرم تا منو دید گفت بیا دخترم اینم کارنامت قبول شدی. منم گفتم واقعا"!!!!
با تعجب نگاه کردم دیدم همه رو قبول شدم سریع گفتم آخيش خدایا شکرت
و توی دلم گفتم ممنون امام رضا آبرومو حفظ کردی.
دیگه تا چند دقیقه بعدشم درست نگاه کارنامم نکردم
چون فقط میخاستم قبول بشم که شدم
بعداز دقایقی به خودم گفتم راستی بزار برم نگاه کنم ببینم زبان انگلیسی چند شدم
نگاه کردم دهنم باز موند. گفتم خدا دارم درست می بینم!!!!
من واقعا” 17 شدم!!!
مگه میشه!!!
گفتم خدایا شکرت هوامو داری
اینم یه خاطر بود از خاطراتم
? ? ? ? ? ?